_اه خدای من ... دارم از سردرد میمیرم .
تهیونگ غر زد و درحالی که سعی میکرد خلوت ترین مکان اون هتل که توش صدای موزیک کم باشه رو پیدا کنه ، دستی توی موهاش کشید .
_همش یک ساعت دیگه مونده عزیزم .
جانگکوک از پشت خط اینو گفت و تهیونگ نفس عمیقی کشید و یقه ی لباسش رو مرتب کرد.
_مینگیو و تهیانگم هستن ولی نمیدونم کجا گم و گور شدن، احتمالا یکی تورشون کرده .
جانگکوک خنده ی شیرینی کرد و پتو رو از روی بدنش کنار زد و خودش رو کش و قوسی داد .
_تازه بیدار شدی؟
تهیونگ ازش پرسید و وقتی خدمتکاری با سینی ابمیوه نزدیکش شد، لبخندی زد و یه لیوان برداشت .
_اوهوم ... کمتر از بیست دقیقهس ، برنامه داشتم کل امروز رو بخوابم ولی باید به کارام برسم، کلینیک رو تقریبا خالی کردم .
تهیونگ جرئه ای از ابمیوهش نوشید و خنده ای کرد.
_برو یکم دیگه بخواب، دیشب تا دیروقت بیدار بودی عسلم، من میرم پیش مهمونا، برات عکسامون رو میفرستم .
تهیونگ گفت و وقتی تلفن رو قطع کرد نفس عمیقی کشید و به سمت لابی هتل رفت، جایی که مهمون ها مشغول نوشیدن و حرف زدن بودن ، این شب به همون اندازه که خسته کننده بود براش حس عجیبی هم داشت، حس اینکه بالاخره توی جایگاه درستی توی زندگیش قرار داره، احساس لذت و رضایتی که شاید خیلی دیر ولی بالاخره به دستش اورده بود ، توی سنی که میتونست به گفته ی پدرش یک وارث خوب باشه و با یه خانواده ی خوب وصلت کنه اینجا بود تا موفقیت انفرادی خودش رو جشن بگیره، موفقیتی که بخش بزرگی از اون به خاطر جانگکوک بود، اون بهش جرأت داده بود که از منطقه ی امنش بیرون بیاد، بهش یاد داده بود که میتونه همه کارهارو درست انجامش بده و با جدا شدن ازش بهش اینو یاد داده بود که میتونه کسی رو از دست بده و باز هم بدرخشه و تهیونگ دلش میخواست امشب اون رو کنار خودش داشت، که فقط کنارش راه میرفت تا اون حس افتخار رو توی چشمهای درشت اون ببینه ، هیچوقت فراموش نمیکرد که جانگکوک با چشمهای درخشانش وقتی درباره ی خلق کردن چیز جدیدی باهاش حرف میزد چطوری نگاهش میکرد. هیچوقت فراموش نمیکرد که اون چطور کنارش بود، حتی اگه ناخواسته قلبش رو میشکست و تهیونگ الان اینو میفهمید که هیچوقت احساسات اونو درک نمیکرد، هیچوقت سعی نکرده بود ازش بپرسه چه نگرانی هایی داره چون احساس میکرد همین که کنارش خوشحال بنظر میرسه کافیه، هیچوقت سعی نکرده بود جدی ازش بخواد تا چیزی که دوست نداره و عذابش میده رو رها کنه و فکر میکرد تنها مشکلی که برای اون بزرگه کار کردن و پول در آوردنه و الان اینو میفهمید، که همین الان هم اون نگرانی های جانگکوک رو به درستی درک نمیکرد، از وقتی به هم برگشته بودن بیشتر از اینکه گوش کنه برای اون حرف زده بود و اینو میدونست که جانگکوک درست مثل یک بچه ی کوچیکه که منتظر توجه و محبته و قسم میخورد که میخواست تمام زندگیش رو برای اون بذاره، برای دوست داشتن و توجه کردن بهش .
نمیدونست چقدر دیگه قراره دور بودن از اون تحمل کنه ولی الان نزدیک تولد جانگکوک بود ، تولدی که هیچوقت نتونستن درست و حسابی جشن بگیرن و حالا باید براش کاری انجام میداد، چیزی که خوشحالش کنه و بهش احساس خوبی بده و چه چیزی بهتر از اینکه روز تولدش کنار هم باشن ؟
YOU ARE READING
After we fell (Taekook AU)
Fanfictionمن به یاد نمیاوردم قبل از دیدنت دقیقا کی بودم ، سرگرمی هام چی بود و چه چیزهایی قلبم رو به تپش مینداختن ولی بعد از اینکه عاشقت شدم فهمیدم تمام زندگیم رو به تو گره زده بودم، خواب شب و غذا خوردن و نفس کشیدنم رو باهات هماهنگ کرده بودم و تغییرات همیشه...