با حرص زیاد و سر دردی که هر لحظه بیشتر میشد، چشمهاش رو روی هم فشرد و دستش رو از زیر لحاف بیرون آورد و روی پاتختی مشغول پیدا کردن گوشیای شد که صدای زنگش قصد خفه شدن نداشت. عصبی نوچی زیر لب کرد و بیشتر خم شد و گوشی رو چنگ زد و با صدای بلندی داد زد:
_ خب وقتی این سگ مصب رو جواب نمیدم، یعنی توئه احمق باید یه وقت دیگه زنگ بزنی!
نوری که از سمت پنجره اتاقش روی صورتش میتابید، نشان از این موضوع که شب قبل بخاطر مستی زیاد فراموش کرده پرده رو بکشه میداد. نور اول صبح انقدر براش آزار دهنده بود که زیر لحاف رفت و منتظر جواب فرد پشت خط شد. با صدای بم شدهاش لب زد:
_ لال شدی؟
صدایی جدی از پشت خط مخاطب قرارش داد:
_ آقای کیم تهیونگ؟
با شنیدن صدای پشت خط، به یکباره چشمهاش گرد شدن و به سرعت روی تخت نشست. موهای ژولیدهش توی هوا معلق مونده بودن و دعا میکرد کسی که فکر میکنه پشت خط نباشه!
مضطرب لبش رو تَر کرد:
_ شما؟
صدای پر غرور مرد توی گوشش پیچید:
_ پرفسور مین هستم.
با کف دست محکم ضربهای به روی پیشونیش نشوند:
_ اوه... عام، من واقعا متاسفم پروفسور باور کنید که ...
+ کافیه.
لبش رو گزید و با حالت گریه مانندی خم شد و دستش رو توی موهاش فرو کرد که مرد با لحن مغرورش ادامه داد:
_ من پروندهت رو بررسی کردم و بهنظر میاومد که شخص مناسبی برای آکادمی موسیقی باشید اما انگار اشتباه میکردم.
با ترس قبل از اینکه به مرد اجازهی قطع کردن تماس رو بده داد زد:
_ نه... نهههه، نه پرفسور من واقعا عذرمیخوام، نمیدونستم ممکنه شما پشت خط باشید. لطفا پرفسور.
جمله آخرش رو تقریبا با حالت گریه مانندی گفت و صدای آه کشیدن مرد از پشت خط به خوبی شنیده شد:
_ فردا عصر رأس ساعت ۶ به ساختمون سی بیا. تنها یک دقیقه تأخیر ممکنه نظرم رو نسبت به شما از چیزی که الان هست بدتر کنه. امیدوارم فردا رفتار مناسبی از شما ببینم. روز خوش.
به سرعت از روی تخت بلند شد و طوری که انگار اون مرد مقابلش قرار داره شروع به تعظیم کردن کرد:
_ بله بله، روز خوبی داشته باشید.
با قطع شدن تماس، همراه با آهی دستی توی موهاش و خمیازهای کشید. گردنش رو به چپ و راست تکون داد و قلنجشون رو شکوند. مجدداً همزمان که خمیازه میکشید نگاهش رو بی هدف توی اتاقش چرخوند. کت و شلوار چروک شدهش نشان از وضعیت خراب شب قبلش میداد. هرچند با اتفاقاتی که افتاده بود حق داشت که انقدر مست کنه. حتی به یاد نداشت چطوری به خونه اومده. با یادآوری ماشین نازنینش که احتمالأ رو به روی بار شب قبل پارک شده، آهی کشید. خواست به سمت سرویس بهداشتی بره چون به هر حال با سردرد بدی که به جونش افتاده بود نمیتونست دوباره بخوابه. به محض اینکه برگشت، نگاهش به ساعت دیواری افتاد. تنها چند ثانیه زمان برد تا چشمهاش گرد شده و با ترس به سمت سرویس بهداشتی بدوه چون، فقط یک ساعت زمان داشت تا خودش رو به مهمترین کلاس این ترمش برسونه. با شناختی که از استاد هان داشت، میدونست تنها ۱۰ ثانیه دیر کردن نیازه تا اون ترم بیوفته!
YOU ARE READING
𝗗𝗮𝗵𝗹𝗶𝗮 ᵛᵏᵒᵒᵏ ᵛᵉʳ
Fantasy𝙁𝙖𝙣𝙩𝙖𝙨𝙮 - 𝙎𝙘𝙝𝙤𝙤𝙡 𝙇𝙞𝙛𝙚 - 𝘼𝙣𝙜𝙨𝙩 𝗩𝗞𝗢𝗢𝗞 زیباترین مخلوق خدا درخواست انسان شدن کرد و برای تبدیل شدن به یک انسان باید نود و نه روز هویت اصلیش رو مخفی نگه میداشت. نباید بیشتر از سه نفر از ماهیتش با خبر میشدن اما درست در روز او...