❤︎48𝐓𝐡 𝐏𝐞𝐭𝐚𝐥❤︎

743 98 59
                                    


باران، مجموعه‌ای بهم پیوسته از قطرات زندگی بخش طبیعت برای بخشیدن طراوات به روح بود که طلب یک فِقدانیت رو می‌کرد؛ یکی با بارانِ آسمان گریه می‌کرد و غمش رو فریاد می‌کشید، دیگری در سکوت به صداش گوش می‌سپرد و طلب آرامش می‌کرد. یکی خودش رو پنهان می‌کرد تا مبادا صدای نم‌نم باران خاطرات دردناکی رو براش تداعی و خراشی از جنس اشک به روی صورت ایجاد کنه و دیگری زیر قطرات ریزش بی تفاوت می‌گذشت.
نم‌نم می‌بارید و همگان را درون احساسات بهم پیوسته‌ای غرق می‌کرد؛ اما همه چیز برای پسری که که محکم دست‌هاش رو دو طرف پهلوی دیگری حلقه زده و سرش رو توی گردنش فرو برده بود و از عطرش، نفس می‌کشید متفاوت بود.

باران می‌بارید، اما حسش نمی‌کرد چرا که سایه‌بانی نرم، تیره و خوشبو از جنس پرهای گل مانند گلِ دالیایی که رنگ باخته بود مانع از برخورد قطرات آب به روی صورتش می‌شد. صدای آرام نفس کشیدن دالیا به گوشش می‌رسید و می‌دونست اشک نمی‌ریزه و در تعجب بود که پس چرا آسمان می‌باره...
آسمان می‌بارید اما نه از اشک‌های چشمِ دالیا، به نظر می‌رسید می‌بارید از آرامش آغوشی که عجیب دلچسب بود و روح رو جلا می‌داد.

حسِ پیچیده شدن دست‌های دالیا به دور کمرش، طوری که اون رو محکم نگه داشته بود و دقایقی قبل عمیق رزهای روی لب‌هاش رو بوسه زده بود، باعث می‌شد به هیچ چیز فکر نکنه. طوری بدن‌هاشون بهم متصل و همدیگه رو وسط اون کوچه‌ی باریک و تاریک در آغوش گرفته بودن که انگار همه چیز متوقف شده، حتی زمان، حتی باراش باران، حتی حرف‌ها، حتی نوازش‌ها.‌..

همه چیز متوقف شده بود چون به صدای آرام دم و بازدم‌های دالیا گوش می‌داد؛ به ضربان قلبی که در کنار قلبش می‌تپید گوش می‌داد. تهیونگ صدای قلبش رو واضح‌تر از همیشه از سمت راست سینه‌ی دالیا می‌شنوید.
نه تند می‌زد نه آرام؛ ریتمی خاص و منحصر به فرد داشت طوری که انگار فریاد می‌زد:«برای دالیا، می‌تپم نه برای تویی که جسم منی.»

صدای باریدن باران می‌اومد و می‌دید که دالیا چطور بیشتر از قبل تمامش رو با چیارا در آغوش می‌گیره تا مبادا خیس از قطره‌ای باران بشه؛ مست شده از عطر گلی که شدت می‌گرفت، دمی عمیق و طولانی کشید. بدنش سبک بود و از شدت موج آرامش سرش سنگین و سنگین‌تر می‌شد، طوری که اگر بیشتر از اون بی حرکت و بی حرف توی اون آغوش امن باقی می‌موند به خواب می‌رفت؛ پس نرم بوسه‌ای به روی نرمی گردن پسر نشوند و آهسته سرش رو فاصله داد اما قفل دست‌هاش رو باز نکرد.

با لبخند ملایم و چشم‌های شبرنگ و گردی که جز آرامش و لبخند ستاره‌ها چیزی رو منعکس نمی‌کرد صاف ایستاد و خواست با گرفتن سرشونه‌های دالیا کمی اون رو از خودش فاصله بده تا بار دیگری لب‌هاش رو ببوسه اما انگار این‌بار نوبت دالیا بود تا محکم‌تر از قبل به پسر بچسبه و سرش رو توی گردنش فرو ببره، بینیش رو کنار گردنش قرار بده و عمیق‌تر از قبل صدای نفس‌های بهشتیش رو به گوش پسر برسونه.

𝗗𝗮𝗵𝗹𝗶𝗮 ᵛᵏᵒᵒᵏ ᵛᵉʳWhere stories live. Discover now