❤︎13𝐓𝐡 𝐏𝐚𝐭𝐚𝐥❤︎

1.2K 245 35
                                    

زبونش رو توی گونه‌ش فشرد و به پسر مقابلش خیره شد. منتظر بهش نگاه کرد و همراه با آه کلافه‌ای که کشید لب زد:
- متوجه حرفام شدی فضایی؟

پسر که لب‌هاش رو، رو به جلو جمع کرده و حالت متفکری به خودش گرفته بود، سری تکون داد و جواب داد:
- یعنی می‌گی نباید با کسی زیاد صمیمی بشم، جاهایی که می‌گی اسمش باره تنهایی نرم و اگر نامه و پیامی که بهم ابراز علاقه می‌کرد دریافت کردم، بهش توجه نکنم؟ زشت نیست؟

سرش رو به دو طرف تکون داد:
- فقط به چیزایی که می‌گم گوش کن، وگرنه توی دردسر میوفتی.

ناراضی چینی به بینش داد و به نشانه‌‌ی تایید حرف‌های پسر، سرش رو آروم تکون داد.
تهیونگ نفس عمیقی کشید و بی حوصله بلند شد؛ در هر حال دلش راضی نمی‌شد که پسر بی تجربه‌ی مقابلش رو تنها بذاره. مخصوصا که می‌دونست با چهره‌ی فریبنده‌ای که پسر داره، کلی طرفدار پیدا می‌کنه.

- کارت دانشجوییت رو گرفتی؟

با لبخند نگاهش رو به پسر داد و با صدای ذوق زده‌ای گفت:
- الان می‌خوام برم بگیرم، باهام میای؟

تک ابرویی بالا انداخت و به قیافه‌ی شاد و لبخند مستطیل شکل روی لب‌های صورتی پسر خیره شد. قطعا توانایی رد کردن درخواستش رو نداشت و همین موضوع باعث شد تنها سری تکون بده و ثانیه‌ای بعد بذاره پسر، بازوش رو به سمت دفتر آموزش بکشه!

جلوی در ورودی ایستاده بود و به قامت پسری که توی تی‌شرت سفید رنگ و جلیقه‌ی سبز رنگی، که به شلوار کرم رنگش می‌اومد، می‌درخشید نگاه کرد. موهای طلایی رنگی که تا پایین گردنش می‌رسیدن، زیباییش رو دو چندان می‌کرد و همین باعث می‌شد نوک انگشت‌هاش با دیدن تار موهاش برای لمس کردنشون به گز گز بیوفته!
با کمی توجه، هرکسی می‌تونست برق تارهای کم نقره‌ای رنگ رو، روی موهاش ببینه و همین موضوع باعث می‌شد تمام دانشجوهایی که توی دفتر آموزش بودن، نگاهشون رو به پسر قد بلند و زیبایی که با لبخند ملایم روی لب‌هاش و صدای لطیفش، با احترام با مسئول آموزش حرف می‌زد، بدن!

تهیونگ تمام این‌ها رو می‌دید و به طرز عجیبی، حسی ناشناخته و حرصی زیاد درونش به جریان افتاده بود. با اینکه از مرکز توجه بودن لذت می‌برد اما، نمی‌دونست چرا انقدر نسبت به توجه‌هات روی دالیا حرصی شده!

شاید باید به پسر می‌گفت موهاش رو رنگ کرده و یا از لنز قهوه‌ای برای دانشگاه استفاده کنه؟ شاید اینطور کمی زیباییش قابل تحمل‌تر می‌شد اما با خوش اندامی منحصر به فردش می‌خواست چه کار کنه؟

کلافه دستی توی صورتش کشید و با دیدن پسر که تعظیمی به مرد کرد و با کارتی که دور گردنش انداخته بود به سمت خروجی می‌اومد، پوزخندی زد. این پسر انقدر ساده بود که نمی‌دونست نباید کارت دانشجوییش رو دور گردنش بندازه تا همه مشخصاتش رو ببینن!

𝗗𝗮𝗵𝗹𝗶𝗮 ᵛᵏᵒᵒᵏ ᵛᵉʳWhere stories live. Discover now