❤︎45𝐓𝐡 𝐏𝐞𝐭𝐚𝐥❤︎

846 140 40
                                    

سکوت شب با صدای جیرجیرک‌هایی که روی درخت‌ها نشسته بودن، شکسته می‌شد. گاهی یک برگ از روی شاخه‌ی درختان سقوط می‌کرد و نرم، به سمت آغوش زمین می‌رفت تا در واپسین لحظات عمرش، از پایین به قامت بلند درختی که ریشه‌ی زندگانیش بوده، نگاه کنه. نورهای کمی از سمت چراغ‌های اطراف باغ، مسیر رسیدن به در ورودی کلیسا رو روشن کرده بودن و دالیا در حالی که درست مثل هربار، مراقب بود که مبادا روی یک برگ پا بذاره، به سمت در ورودی کلیسا می‌رفت.
برگ‌های روی زمین به احترام زیباترین پریِ آسمان‌ها کنار می‌رفتن و مسیر قدم‌هاش رو به نمایش می‌گذاشتن و این به تنهایی باعث یک لبخند ملایم و آرام به روی لب‌های پسر می‌شد؛ طوری به نظر می‌رسید که انگار با هر قدمی که بر می‌داره، درختان نارنجی و سرخ پاییزی سر خم می‌کنن و به زیباییش احترام می‌‌ذارن‌.
هوا، سرد بود و نسیم با مهربانی می‌وزید و لابه‌لا‌ی شاخه‌های درختان و بوته‌ها می‌گشت. می‌وزید و باعث حرکت ملایم آبِ درون حوض کلیسا می‌شد اما حتی آب هم به هنگام عبور دالیا از کنارش، سکوت کرد و آرام گرفت. انگار که طبیعت از حضور زیباترینِ آلا آرام گرفته و خودش رو مجاز به سر و صدا کردن نمی‌دونه...

مقابل در ورودی ایستاد و نگاه غمگین و آبی‌ رنگش رو بالا آورد و دم عمیقی گرفت. دستش رو نرم به سمت سرشونه‌ش برد و با بلند کردن انگشت اشاره‌ش، چیکایی که لابه‌لای موهای کمی بلند و طلایی و نقره‌ای رنگش مخفی شده بود، بیرون اومد و روی انگشتش نشست‌. اون هم غمگین به نظر می‌رسید چرا که سراسر از گرد‌هاش، رنگ قرمز می‌چکید. قرمزی که نشانه‌ی دلتنگی‌ای از نبود معشوق و ناراحتی از دوری از مهر نگاهش بود.

- آروم باش چیکا، دوباره برمی‌گردیم، باشه؟

پروانه بالی زد و بعد از پخش کردن گرده‌هاش، این‌بار روی سرشونه‌ی دالیا نشست. دستش رو نرم بالا آورد و آهسته وارد کلیسا شد. لحظه‌ای چشم‌هاش رو بست چرا که رایحه‌ی دلچسب و آرام‌بخشی که روحش رو جلا می‌داد، سرتاسر کلیسا رو در برگرفته بود و باعث می‌شد خواه ناخواه، کمی آرام بشه.
صدای قدم‌های آرامش که به سمت محراب هدایت می‌شدن، توی سالن می‌پیچید. مقابل محراب ایستاد و خواست کلامی به سخن بیاره که صدای پدر روحانی توی گوشش پیچید:
- اینجایی، دالیا...

نگاهش رو به سمت پدر روحانی چرخوند و لبخند آرامی زد. در دلش غوغایی برپا بود چرا که هنوز هم سر انگشت‌هاش به خاطر ملاقاتی که با فلاروس داشته، سرد بود و گزگز می‌کرد. پدر روحانی آهسته به سمتش اومد و دستش رو به روی سرشونه‌ی پسر گذاشت و ساده گفت:
- از اولین آزمون الهیت، سربلند بیرون اومدی فرزندم پس چرا نشانه‌ای از شادمانی درون دریای محبت چشم‌هات، نمی‌بینم؟

لبش رو گزید و در حالی که سرش رو پایین می‌نداخت، گفت:
- همیشه آموخته بودم که هر چیزی غیر از زیبایی نفسانی، گناهه؛ آیا این موضوع درست بوده؟

𝗗𝗮𝗵𝗹𝗶𝗮 ᵛᵏᵒᵒᵏ ᵛᵉʳWhere stories live. Discover now