❤︎46𝐓𝐡 𝐏𝐞𝐭𝐚𝐥❤︎

823 133 73
                                    


آفتاب از لابه‌لای پرده‌های حریری که پنجره‌ی کوچک اتاق رو پوشانده بودن، فرار کرده و روی صورت پسر، مخفی شده بود. می‌‌تونست صدای ضعیف دستگاهی که صدای قلبش رو به گوش می‌رسوند و همچنین دستگاه اکسیژنی که پر و خالی می‌شد رو بشنوه و همین کافی بود که نرم، ظریف و با طمانینه پلک‌هاش رو از هم فاصله بده. حس کوفتگی خفیفی داشت و درد کمی رو در قسمت شقیقه‌اش حس می‌کرد. پلک دیگه‌ای زد و این‌بار واضح‌تر از قبل تونست سفیدی سقف اتاق رو ببینه. طولی نکشید تا اتفاقات، پشت چشم‌هایی که کمی تار می‌دیدن نقش ببنده و ضربان قلبش با ریتم نگرانی بالاتر بره.
بی توجه به ماسک اکسیژنی که روی دهانش قرار داشت، خفه زمزمه کرد:
- دا... دالیا...

قصد داشت دست راستش رو بالا بیاره و کمی پشت پلک‌هاش رو فشار بده اما دستش عجیب سنگین بود. به نظر می‌رسید چیزی محکم، دستش رو اسیر کرده و اجازه‌ی رهایی بهش نمی‌ده. چیزی که نرم، سبک و گرم بود و حس خوبی رو بهش منتقل می‌کرد.
با اخم ظریف روی پیشانیش به سمت دستش برگشت و در لحظه آرام گرفت. ضربان قلبش به حالت عادی برگشت و لبخند مهمان لب‌های کم جانش شد. نفس آسوده‌ای کشید و برای ثانیه‌ای پلک‌هاش رو روی هم فشرد تا دیدش تمام واضح بشه.
با دست آزادش، بدون این‌که سر و صدایی ایجاد کنه، ماسک اکسیژن رو برداشت و از هوای اطرافش دم عمیقی گرفت. به نظر می‌رسید مشکلی توی نفس کشیدن نداره و همین براش کافی بود تا بی‌توجه به کرختی بدنش، با احتیاط رو پهلو بچرخه، کمی بدنش رو پایین بکشه و پاهاش رو جمع کنه و در نهایت، مقابل چهره‌ای که کنار دست‌هاشون به خواب رفته بود، قرار بگیره.

منبع تمام اون گرمی، اون آرامش و راحتی پسری بود که با یک دستش، دست راستش رو گرفته و سرش رو کنارش روی تشک تخت بیمارستان قرار داده بود. آرام نفس می‌کشید و بازدم‌های ملایمش به سر انگشت‌های پسر برخورد می‌کرد.

نگاه چشم‌های پف‌کرده و کمی سرخش رو به سمت صورت تکه‌ی ماهش داد. به مژه‌های بلند و سیاه‌رنگش چشم دوخت و مسیر ابروهای خوش‌فرمش رو طی کرد و به طره‌هاش رسید...

جفت ابروهاش، بالا پریدن و باعث شدن اخم ظریفی بکنه چرا که حالا موهای طلایی و نقره‌ای رنگ پسر، تمام مشکی بود. چتری‌هاش قسمتی از پیشانیش رو پوشانده بودن و به خاطر فشاری کمی که تشک به صورتش می‌آورد، گونه‌اش برآمده‌تر نشان داده می‌شد.

نفس لرزانی کشید و با دستی که انگشت اشاره‌اش در بند پالس اکسیمتر بود، نرم تار موهاش رو به کناری فرستاد. نقش ماه روی گونه‌اش، تیره‌تر از همیشه به چشم می‌اومد اما همچنان می‌شد مقداری نور رو درونش دید.
می‌خواست جلوتر بره و روی نوک بینیش بوسه بزنه، صورتش رو قاب بگیره و بعد زیر چونه‌اش رو ببوسه، لب‌هاش رو روی گونه‌اش بذاره و بعد تنش رو محکم در آغوش بگیره و مطمئن بشه که حالش خوبه. می‌خواست تک به تکشون رو انجام بده اما با دیدن گودی کم‌رنگی که زیر چشم‌های پسر دید، مکث و به نرم نوازش کردن موهاش بسنده کرد. نمی‌دونست چرا اما با این‌که پنجره‌ی اتاق بسته و نور آفتاب به سمتش می‌تابید اما باز هم می‌‌تونست بوی نم باران رو حس کنه. بارانی که می‌دونست احتمالاً از چشم‌های پری‌زاد مقابلش باریده. لب‌هاش از هم فاصله گرفت و با صدایی خش‌دار، بدون آهسته زمزمه کرد:
- یه زمین رو با اشک‌‌هات، دریا کردی دالیا؟ متأسفم که باعث اشک‌هات بودم...

𝗗𝗮𝗵𝗹𝗶𝗮 ᵛᵏᵒᵒᵏ ᵛᵉʳOnde histórias criam vida. Descubra agora