دستهاش رو توی جیب شلوارش قرار داده و بیرون از رستوران ایستاده بود. نگاهش رو به آسمون صاف و عاری از ابر دوخته و سعی میکرد غوغای ذهن و درونش رو آروم کنه.
اصولاً آدم آروم و با ملاحظهای بود و سعی میکرد از شلوغی و دردسر دوری کنه. روی اهداف زندگیش متمرکز بود و میخواست هر چه سریعتر مسیر آهنگسازی رو طی کنه. به تازگی توی استودیوی مین، شروع به کار کرده بود و از هیچ تلاشی برای وارد شدن به بخش آهنگسازی چشم پوشی نمیکرد. اگر میخواست با خودش صادق باشه، از لحظهی پیوند بستن با پسرک فرشته، روی خوش زندگی با عشق بهش لبخند میزد و باعث میشد پلههای ترقی رو بیشتر و بیشتر طی کنه. با یادآوری بحثی که روز قبل با پدرش داشت، اخمی به روی پیشونیش نقش بست. پدرش یک شرکت راه و ساختمان داشت که جز معروفترین شرکتهای راه و ساختمان سئول به حساب میاومد. آرزوی پدرش این بود که تهیونگ، راهش رو ادامه بده و روزی در کنارش به عنوان جانشین اون مرد در این عرصه قدم برداره اما، پسر با انتخاب رشتهی موسیقی آرزوهای پدرش رو به تباهی کشوند.
از عشق خالصی که پدر و مادرش بهش داشتن، مطلع بود اما باز هم نمیتونست طبق خواستهی پدرش آرزو و رویاهاش رو رها کنه و یک مهندس ساده بشه! همین موضوع باعث میشد در هر دیداری که با پدرش داره، بحثشون خواه و ناخواه به بیراهه بکشه و دلخوریهای ریز و درشتی پیش بیاد. اینطور نبود که خانوادهش رو دوست نداشته باشه و یا براشون احترام قائل نباشه نه، تهیونگ با تمام وجودش از پدر و مادرش قدردان بود و خواهرش رو با تمام قلبش دوست داشت اما، در مقابل عشق و علاقه و یک پسر خوب بودن برای خانواده انتظار داشت که به رویاها و آرزوهاش احترام بذارن!
همه چیز از اون روزی که وارد دانشکدهی موسیقی شد بهم ریخت و اختلافات زیادی بین خودش و پدرش شکل گرفت. رابطهی دوستانهی پدر پسریای که سالها طی کرده بودن، طی یک شب تبدیل به مسیری تاریک از کدورت و خشم شد!
ناراحتی پدری که تنها پسرش درخواستش رو برای ادامه دادن رویای شرکتش رد و دلخوری پسری که پدرش از آرزو و رویاش استقبال نکرد رفته رفته یک دیوار سنگی بینشون ساخت و نتیجهش طئنه زدن و حرفهای ناراحت کننده بود!
با اینکه مادرش خیلی سعی میکرد از تنش بین پدر و پسر جلوگیری کنه اما، باز هم زمانی که چهار نفره دور یک میز قرار میگرفتن، بحث به جاهایی میکشید که اعصاب متشنج پسر رو قلقلک میداد!با یادآوری عصر که مادرش با شور و شوق زیادی کیکی شکلاتی درست کرده و قصد داشت خانواده رو دور هم جمع کنه، آهی کشید چون، زمانی که برای نشکستن دل مادرش با لبخند روی کاناپه کنارش نشست، طئنههای پدرش شروع شدن و روی مغز پسر راه رفتن و همین باعث شد بی توجه به تلاش مادرش برای متقاعد کردن پدرش، جمع رو ترک کنه.
آهی کشید و به اتفاقات چند وقت اخیر فکر کرد و تنها چیز پررنگی که توی روزمرگیهاش به چشم رسید، پسرک فرشته مانند با لبخندهای زندگی بخشش بود.
ناخودآگاه با یادآوری اتفاقی که ساعاتی قبل رخ داده، لبخندی زد. روح اون پسر درست مثل گلبرگ رزی، پاک و منزه بود! نگاهش رو پایین آورد و با دیدن نقش ریز هلال ماه روی مچش، انگشتش رو روش کشید و به این فکر کرد که تلاشهای پسر برای دوست شدن باهاش، تنها اتفاق خوب این روزهاست. لبخندی با یادآوری پرحرفی و ذوقهای گاه و بی گاه پسر به روی لبهاش شکل گرفت و با یادآوری روزی که از پنجرهی اتاقش پسر رو با بالهاش دید و جنجال به پا کرد، خندید و سرش رو از روی تأسف تکون داد.
KAMU SEDANG MEMBACA
𝗗𝗮𝗵𝗹𝗶𝗮 ᵛᵏᵒᵒᵏ ᵛᵉʳ
Fantasi𝙁𝙖𝙣𝙩𝙖𝙨𝙮 - 𝙎𝙘𝙝𝙤𝙤𝙡 𝙇𝙞𝙛𝙚 - 𝘼𝙣𝙜𝙨𝙩 𝗩𝗞𝗢𝗢𝗞 زیباترین مخلوق خدا درخواست انسان شدن کرد و برای تبدیل شدن به یک انسان باید نود و نه روز هویت اصلیش رو مخفی نگه میداشت. نباید بیشتر از سه نفر از ماهیتش با خبر میشدن اما درست در روز او...