❤︎21𝐓𝐡 𝐏𝐞𝐭𝐚𝐥❤︎

1.2K 202 17
                                    

با حس مور مور شدن صورتش، چرخی زد و هومی کشید. می‌تونست حرکت پاهای کوچک چیکا رو روی گونه‌ش حس کنه و همین موضوع باعث کلافگیش می‌شد. کمی توی جاش تکون خورد و در نهایت با صدای خماری لب زد:
- چیکا، بذار بخوابم.

پروانه اما، این بار شروع به بال زدن کرد و با پخش کردن گرده‌های بنفش رنگی که روی گونه‌های شفاف پسر بعد از فرود اومدن، ناپدید می‌شدن، سرش رو کمی پایین آورد و فشار ناچیزی به نقش هلال ماه روی گونه‌ش آورد.
دالیا کلافه، دستش رو بالا آورد و با دو انگشت شست و اشاره‌ش قسمتی از بال پروانه رو گرفت و به چشم‌های دریاییش اجازه‌ی باز شدن داد. موهای طلایی رنگش نا مرتب روی صورتش پخش شده بودن و باعث می‌شد منظره‌ی بانمکی رو توی دیدگاه مخاطب قرار بده. نوک بینیش کمی قرمز بود و سردرد خفیفی داشت. روی تخت نشست و با چشم‌های نیمه بازش دستش رو بالا آورد و به پروانه‌ی توی دستش نگاه کرد:
- الان بیدار شدم، راضی شدی؟

چیکا بی‌قرار خودش رو تکونی داد تا دالیا بالش رو رها کنه و همین حرکتش باعث خنده‌‌ی آروم پسر شد. بال چیکا رو رها کرد و پروانه سریع شروع به بال زدن کرد و در نهایت روی گونه‌ش و بالاتر از نقش ماهش نشست.
کش و قوسی به بدنش داد و کمی پشت موهای گردنش رو خاروند. خمیازه‌ی بلندی کشید و به خاطر باد خنکی که از پنجره به داخل اتاق می‌وزید، عطسه‌‌ای کرد و باعث شد از بال‌های سفید و طلایی رنگ و موهای روشنش، گرده‌های طلایی رنگی توی فضا پخش بشه.
با پشت دست، یک چشمش رو مالید و نگاهش رو توی اتاق چرخوند و با دیدن بال‌هاش، برای چند لحظه متعجب بهشون خیره شد چون، تا جایی که به یاد داشت شب قبل، اجازه‌ی بیرون اومدن رو به چیارا نداده بود. شب قبل، درسته شب قبل...

- اینجا چه خبر شده؟

گیج چشم‌هاش رو بالا داد و سعی کرد چیزی از اتفاقات شب گذشته به یاد بیاره اما، آخرین تصویری که توی ذهنش نقش بست، حمله‌ی تهیونگ به جه‌بوم‌ برای نجات دادنش و بعد زمانی که اون رو به آغوش کشید، بود!

هینی کشید و دو دستش رو جلوی دهانش گذاشت و با چشم‌های متعجبش چیکا رو مخاطب قرار داد:
- چیکا من توی اونجا خوابم برد؟

پروانه بالی زد و جوابی به دالیا نداد.
همزمان با دم عمیقی، بال‌هاش رو ناپدید کرد و همین موضوع باعث شد بلافاصله بعد از محو شدنشون، سر درد شدیدی بهش هجوم بیاره!
آهی کشید و دستش رو روی پیشونیش گذاشت:
- چرا سرم انقدر درد می‌کنه؟ آدما انقدر ناقصن؟ نکنه جسم آدمیم مریض شده؟

با شنیدن صدایی که به در خونه‌ی کلبه‌ایش برخورد می‌کرد و پشت بندش پخش شدن صدای مهربون خانم کیم، نفس عمیقی کشید و در حالی که با کناره‌های دستش بالای ابروهاش رو ماساژ می‌داد، به سمت در کلبه رفت و بعد با لبخند ملایمی بازش کرد.
با دیدن چهره‌ی مهربون و خندان خانم کیم لب زد:
- صبح بخیر مادر.

𝗗𝗮𝗵𝗹𝗶𝗮 ᵛᵏᵒᵒᵏ ᵛᵉʳTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon