باور مجموعهای بهم پیوسته از تصمیمات عقل و احساس بود که جامهی اعتقاد میپوشید؛ اعتقادی که به ایمان ختم میشد و میتونست دربردارنده و تعیینکنندهی یک مسیر مستقیم در هزارتوی زندگی باشه.
باور، معنای عمیق معتقد بودن به یک ایمان بود که رنگِ زندگی میگرفت و باعث میشد مخلوق محکم بایسته و در جادهی باورهاش قدم برداره؛ باور به خوب بودن، زیبا بودن، وفادار بودن اما همین باور میتونست در مسیرهایی آغشته به رنگِ سرخِ نفرت قدم بزنه و عقلانیت مخلوق رو به سمت انتقام راهی کنه.
باور، اعتقاد و ایمان سه واژهی بهم پیوسته بودن که ثابتقدمی رو رقم میزدن؛ سه واژه که یکدیگر رو در آغوش گرفته و دستهاشون رو مثل یک زنجیر آهنین بهم متصل کرده بودن و هیچچیز توانایی در هم شکستنشون رو نداشت جز مخلوقی که به باوری خلاف باور اولیهی خودش میرسید و هیچکس از این موضوع مستثنی نبود...سیاه رنگی تیره بود که در مقابل سفید میایستاد و خودش رو نشون میداد؛ دو رنگ که باور داشتن متضاد و برخلاف هم ساخته شدهان اما آیا همه چیز در سیاهی، بدی و در سفیدی، خوبی شناخته میشد؟ سوالی بود که جوابی براش پیدا نمیکرد نه وقتی نفرت، خشم و کینه رو در رنگِ سرخِ آتش پیدا کرده و به باورشون دست یافته بود. به باور اینکه خشم، قویتر از مهربانیه؛ کینه قدرتمندتر از بخشندگیه و نفرت شفافتر از عشقه...
زادهی لبخند بود و در اشکهای سیاه روحش زندگی میکرد.چشمهای بیتفاوت و سرخی که منظر تباهی بودن رو بالا آورد و به عمارت مقابلش داد. طوری به مسیر کلیسای مقابلش خیره بود، طوری به مجسمههایی که در کنارِ مسیر رسیدن به در ورودی کلیسا قرار داشتن نگاه میکرد که انگار به مسخرهترین سازهی جهان خیره شده؛ در عمق سیاهچالهی سرخ چشمهاش نه خودخواهی جولان میداد و نه غم، تنها باور داشتن به نفرتش از خالقِ خودخواه اون کلیسا بود که باعث میشد نگاه تیرهاش رو به مقابل بده.
صدای ناقوس کلیسا با برداشتن اولین قدمش همراه بود. انگار برداشتن اولین قدمش در مسیر کلیسا برای درهم ریختن طبیعت اون قسمت کافی به نظر میرسید، طوری که آسمان تیره شد؛ خورشید پشت هالههایی از ابرهای سیاه قرار گرفت و بادِ خشک و سردی شروع به وزیدن کرد. ساقهی درختان بیشتر از قبل برای از دست دادن برگهاشون اشک ریختن و خمیده شدن و این در حالی بود که با هر قدمش یکی از برگهای پاییزی رو لِه میکرد و صدای خشخش طبیعت زرد و نارنجی پاییز در گوشهاش طنینانداز میشد و خاطرههایی رو براش یادآور میکرد که در نهایت به حس غریبانهی دلتنگی و طردشدگی میرسید...
انگار که اون برگِ خشکیده همون برگِ ظریف طلایی رنگِ درخت نَفْس در دشت روح باشه که روزگاری درش آزادانه میدویده. صدای دویدنهاش با خندههای ریز و گاهی از اعماق وجودش در گوشش پخش میشد و به خوبی تونست اون لحظه رو مقابل چشمهاش ببینه...
ŞİMDİ OKUDUĞUN
𝗗𝗮𝗵𝗹𝗶𝗮 ᵛᵏᵒᵒᵏ ᵛᵉʳ
Fantastik𝙁𝙖𝙣𝙩𝙖𝙨𝙮 - 𝙎𝙘𝙝𝙤𝙤𝙡 𝙇𝙞𝙛𝙚 - 𝘼𝙣𝙜𝙨𝙩 𝗩𝗞𝗢𝗢𝗞 زیباترین مخلوق خدا درخواست انسان شدن کرد و برای تبدیل شدن به یک انسان باید نود و نه روز هویت اصلیش رو مخفی نگه میداشت. نباید بیشتر از سه نفر از ماهیتش با خبر میشدن اما درست در روز او...