❤︎44𝐓𝐡 𝐏𝐞𝐭𝐚𝐥❤︎

846 152 42
                                    

۴۰ سال قبل

نفس عمیقی کشید و بعد از انداختن آخرین نگاه‌اش به برگه‌ی روی شیشه‌ی مغازه‌ی مقابلش که درخواست کارگر پاره وقت کرده بود، اون رو کَند و آهسته وارد مغازه شد. به‌محض ورودش به مغازه، صدای جیلینگ آویز‌های بالای در به گوشش رسید و عطر گلِ رز ترکیب شده با گلِ میخک زیر بینی‌اش پیچید. نگاه کنجکاو و گرد شده‌اش رو توی دکوراسیون چوبی اون مغازه‌ی عتیقه فروشی چرخوند، بعد اولین قدمش رو برداشت و در رو بست. هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید؛ اما عجیب آرامش خاصی به وجودش تزریق می‌شد.
لبش رو تر کرد و هم‌زمان که آهسته به‌سمت پیشخوان می‌رفت، با صدای آرامی گفت:
- ببخشید، کسی اینجا هست؟ برای آگهی استخدام کارگر پاره‌وقتتون که پشت شیشه زده بودین مزاحم شدم.

آب دهانش رو قورت داد و هم‌زمان که نگاه کنجکاوش رو توی اون دکوراسیون عجیب‌و‌غریب عتیقه فروشی می‌چرخوند، با صدایی که این‌ بار لرزش کمی داشت، لب زد:
- کسی اینجا نیست؟

لبش رو تر کرد و خواست بار دیگه‌ای سؤالش رو تکرار کنه که نگاه‌اش به‌سمت گوی‌ای که روی میز پیشخوان قرار داشت، کشیده شد. متعجب، ابرویی بالا انداخت و طوری که انگار طلسم شده باشه، به‌سمت گوی قدم برداشت. مایع شفافِ سیاه رنگی درون گوی در گردش بود، به‌نظر می‌رسید مقداری اکلیل درونش حل و باعث براق شدن بیشتر گوی شده.
مقابل گوی ایستاد و بهش خیره موند، نرم یک دستش رو بالا آورد و برخورد سر اولین انگشتش به گوی کافی بود تا نور سیاه رنگی از سمت گوی منتشر بشه، دستی از مچش بگیره و اون رو به عقب بکشه.
متعجب و حیرت‌زده به‌سمت کسی که مچش رو کشیده بود، برگشت و با دیدن همون مرد غریبه که چند شب گذشته زیر باران دیده بود، جفت ابروهاش بالا پریدن.
- آقا، شما؟

مرد، آب دهانش رو قورت داد، به‌طور نامحسوس به گوی نگاه انداخت و با دیدن نقش گلِ میخک که حالا از توی گوی پدیدار شده بود، نفس لرزانی کشید و بعد مسمم به چشم‌های باریک و هلالی پسر خیره شد و لب زد:
- اینجا چی‌کار می‌کنی؟

- ب... برای آگهی استخدامی که پشت شیشه زده بودین اومدم.

نمی‌دونست در عمق چشم‌های سیاه رنگ مرد مقابل چه چیزی نهفته‌ست؛ اما هرآنچه بود، قلبش رو به تپش می‌انداخت. بی‌دلیل مچ دستش می‌سوخت و به‌محض رها شدن مچش توسط دست مرد، سرما رو احساس کرد.

- می‌تونی کارت رو شروع کنی. اسمت چی بود؟

- جیمین، پارک جیمین.

....

۳۵ سال قبل

صدای خنده‌هاشون با به‌هم خوردن امواج دریا همراه بود. تن‌های خیس شده‌شون بین امواج بی‌رنگ آب می‌رقصید. نمی‌دونستن چه مدته که در ساحل و دریا وقت می‌گذرونن، تنها می‌دونستن این زمان، یک زمان طلایی براشون به حساب میاد.

𝗗𝗮𝗵𝗹𝗶𝗮 ᵛᵏᵒᵒᵏ ᵛᵉʳDove le storie prendono vita. Scoprilo ora