❤︎47𝐓𝐡 𝐏𝐞𝐭𝐚𝐥❤︎

833 137 36
                                    

سلام به قشنگای خودم، حال و احوال؟
بچه‌ها من بارها گفتم که تا زمانی که شرط ووت‌ها نرسه، اپ نمیکنم و خب ویوها سه برابر ووت‌هاست... پس، امیدوارم که ووت یادتون نره.

.....


زیبایی، هنری بود که خالق از خودش به نمایش می‌گذاشت. یکی رو با نگاهی زیبا، یکی رو با نگرشی زیبا و دیگری رو با روحی زیبا می‌آفرید و دنیایی رنگارنگ رو شکل می‌داد. همگان به درگاهش خدمت می‌کردن چون اون خالق تمام اون زیبایی و راستی بود. راستینی که با دروغی پنهانی مخفی می‌شد... 

پوزخندی زد و نگاهِ سرد و آتشینش رو از گوی مقابلش که تصویر زیبای آلا رو نشان می‌داد، گرفت و با یک اشاره، باعث خاموش شدن گوی شد. علاقه‌ای نداشت به بقیه‌ی دلدادگی پری‌زاد زیبای آسمان‌ها و نیمه‌ی ماهش نگاه کنه، نه وقتی می‌دید که چطور خالصانه عشق می‌ورزه و عشق، دریافت می‌کنه؛ نه وقتی می‌دید چطور محبت می‌کنه و چطور محبت می‌بینه و خالقی که به بی‌رحمی اون رو می‌شناخت، نگاه مهربانش رو بهش اختصاص داده. 

خشم، نفرت، ترس و غمی کهنه در وجودش سنگینی می‌کرد و باعث شده بودن از حجم فریاد، سکوت کنه. واژه‌ی انتقام سال‌ها بود که در ذهنش پررنگ‌ترین بود. غروری که خدشه‌دار شده بود از محبتی که روزی پاک و خالص شناخته می‌شد... 

از جاش بلند شد و با قدم‌های آرام و آهسته‌ای از اتاق پر از تجمل عمارتش خارج شد. نیاز نبود به صلیب برعکسی که بر روی در نصب شده دست بزنه تا درها باز بشن، طوری به نظر می‌رسید که انگار اون دیوارهای آهنگیِ پوشیده شده از خون و اون درِ چوبی قدیمی از قدم‌هاش می‌ترسن و برای همین از سر راهش کنار می‌رن. 

صدای فریاد و جیغ‌های خفه شده با هر قدمش زیر گوشش می‌پیچید.

- انسان‌های ضعیف، مخلوقات مزخرف، درست مثل خالقی که اون‌ها رو آفریده!

همین زمزمه‌ی آرامش کافی بود تا باد گرمی همراه با فریاد گوش خراشی توی سالن عمارت بپیچه اما اون فردی نبود که از اون صدا بترسه و یا دچار تزلزل بشه، برعکس کسی بود که با شنیدن اون صدا نیشخند می‌زد و در رگ‌هاش خونی سرد می‌جوشید. 

مقابل یک تابلو ایستاد. تابلویی که یک رویداد رو به تصویر کشیده بود اما ذرات پاشیده شده‌ی خون روی صفحه‌اش مانع از واضح دیدن اون تصویر بود و برای نگاه کردن بهش باید دقت زیادی به خرج می‌رفت اما نه برای فردی که عامل پاشیده شدن اون خون به روی اون تابلو بود. در پَس قسمت‌های شفاف باقی مانده از اون تابلو، می‌شد نقش ظریف یک لبخند بهشتی، یک درهم پیچیده شدن دو دست و دو جفت بال سفید و سرمه‌ای دید. حتی در سمتی از اون می‌شد شوری که در تصویر نهفته شده رو دید، تصویری که از یک محبت سرچشمه می‌گرفت و با آتش نفرت خون‌آلود شده بود. 

𝗗𝗮𝗵𝗹𝗶𝗮 ᵛᵏᵒᵒᵏ ᵛᵉʳWhere stories live. Discover now