❤︎𝐓𝐡𝐢𝐫𝐝 𝐏𝐞𝐭𝐚𝐥❤︎

1.8K 344 79
                                    


آه عمیقی کشید و در حالی که پاهاش رو توی شکمش جمع می‌کرد، دست‌هاش رو روی زانو‌هاش و چونه‌ش رو روی دست‌هاش قرار داد.
نگاهش رو به آبشار آرزوها که بین ابر‌های سفید و صورتی رنگ سرازیر بود، چرخوند. صدای برخورد آب زلالی که بوی زندگی می‌داد تمام فضا رو در بر می‌گرفت. در پشت آبشار، جنگل همیشه بهار که پر از درخت‌های رنگارنگ بود، وجود داشت.
کنار درخت هفت رنگ آرزوها نشسته و به آب زلالی که از آبشار روی ابرها ریخته و بعد ناپدید می‌شدن، خیره شده بود.
آهی کشید که با پخش شدن گرده‌های طلایی رنگ ریزی که بی شباهت به اکلیل نبودن، نگاهش رو بالا آورد و به پروانه‌ش نگاه کرد. انگار اونم مثل دالیا بی قرار بود.
پروانه کمی جلوی صورتش چرخید و در آخر روی موهاش نشست. آهی کشید و آروم لب زد:
- روی موهام نشین چیکا، می‌دونی که دوست ندارم موهام پر از گرده‌ بشه.

پروانه‌ اما بی قرار تر از قبل روی موهاش بال زد. نوچی کرد و چشم‌هاش رو، رو به بالا داد تا بتونه نگاهش کنه. دستش رو بالا برد و با انگشت اشاره و شستش، از یک سمت بال پروانه گرفت و پایین آورد. چشم‌هاش رو ریز کرد:
- حوصله ندارم چیکا، لطفا.

با بالی که پروانه زد، بالش رو رها کرد. پروانه چرخی زد و روی سرشونه‌ش نشست. مثل دالیا که یک دستش رو، زیر چونه‌ش زده بود فرم گرفت و بال‌های طلایی رنگش به رنگ آبی در اومدن.
آهی کشید و لب زد:
- تو هم مثل من نگرانی؟

پروانه به سرعت بال‌هاش رو بهم زد و این‌بار گرده‌های آبی رنگ توی فضا پخش شد.
این راه ارتباطی بین اون دو بود هرچند، دالیا به خوبی می‌تونست ذهن پروانه رو بخونه و متوجه حرف‌هاش بشه چون چیکا، نیمه‌‌ای از روحش بود که از طرف پروردگار بهش هدیه شد.
دنیای اون دو توی رنگ‌ها خلاصه می‌شد و رنگ آبی نشانه‌ی تایید شدن داشت.

لبش رو آویزون کرد و با صدای گرفته‌ای لب زد:
- من فقط کنجکاو بودم همین، بهنظرت کار اشتباهی کردم؟

گرده‌های سبز رنگی که از سمت بال‌های پروانه توی فضا پخش شد رو دید و ناراضی گفت:
- اما من به دنیاشون نرفتم چیکا، فقط توی آسمان اول از طریق دریچه نگاه کردم، قانونای الهی رو زیر پا نذاشتم... خوبه خودتم بودی.

این‌بار گرده‌های توسی رنگی توی فضا پخش و باعث شد آهی بکشه. پیشونیش رو به دست‌های روی زانوش تکیه زد:
- منم نمی‌دونم چی در انتظارمونه چیکا، چند دقیقه‌ی دیگه باید به قصر مروارید برم تا بفهمم، خودت که شنیدی فرشته‌ی الهی احضارم کرد.

همزمان با پروانه آه عمیقی کشید. بعد از چند دقیقه، با حس حضور کسی، سرش رو از روی پاهاش برداشت. صدایی که از بال زدن فرد توی فضا پخش می‌شد به شدت توی ذوق می‌زد. نگاهش رو بالا داد که با یکی از فرشته‌های الهی رو به رو شد. فرشتهی اعمال!

پیراهن سفید رنگش رو صاف کرد و بلند شد و ایستاد‌. بال‌های شیشه‌ای و سفید رنگش تیز شدن و دورشون به رنگ طلایی در اومدن.
فرشته‌ی اعمال رو به روش فرود اومد و دالیا، با گرفتن پایین پیراهنش کمی خم شد و احترام گذاشت. صدای مهربون فرشته توی گوشش پیچید:
-دالیا، شنیدم باز دردسر درست کردی، حقیقت داره؟

𝗗𝗮𝗵𝗹𝗶𝗮 ᵛᵏᵒᵒᵏ ᵛᵉʳNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ