به پشت درخت هفت دانه تکیه زده و در حالی که پاهاش رو توی شکمش جمع کرده و سرش رو روی بازوهاش گذاشته بود، به آبِ طلایی رنگ آبشار آرزوها نگاه میکرد.
نمیدونست چه مدت گذشته، چه مدت که صدای خندههای دالیا توی آلا و مخفیگاه گل رز نمیپیچه. مخفیگاهی که در زمان کودکی برای پنهان شدن از دست آموزشهای پری ارشد نیلوفر، پیدا کرده بودن و بعدها مکانش رو با بامبو هم شریک شدن.
میدونست که راه ارتباطیای بینشون وجود نداره، تنها به زمان زمین، ماهی یکبار باید به آسمان اول میرفت و از سمت دریچه تلاش میکرد که با دالیا ارتباط بگیره!
نمیدونست دالیا چه موقعهایی امکان برگشت به آلا رو برای دیدنش داره و همین موضوع باعث میشد غم زیادی تمام تنش رو در بر بگیره.
با برخورد باد خنکی، متوجه فرود اومدن بامبو در کنارش شد.
بامبو با دیدن میخک که مثل مواقع دیگه، به آبشار آرزوها خیره شده بود، آهی کشید و در حالی که به سمتش قدم برمیداشت، اجازه داد تور لباس سبز رنگش روی زمین کشیده شه.
آروم درست مثل میخک نشست و سرش رو روی بازوهاش قرار داد.- دلت براش تنگ شده؟
میخک، آهی کشید و روش رو به سمت بامبو چرخوند:
- نمیدونستم انقدر به بودنش عادت کردم. مدام حس میکنم چیزی توی آلا کمه... دیگه گردههای گل نیلوفر ناپدید نمیشن و دریاچهی مروارید عطر دالیا نداره...بامبو به چشمهای غمگین پری گل رو به روش نگاه کرد و لب زد:
- اون خوشحاله، میدونی که با وجود دستبندهامون میتونیم حسش کنیم.آهی کشید و به دستبند دور مچ خودش نگاه کرد:
- آره، روحش شاده و میشه احساسش کرد.بامبو سرش رو تکون داد و بعد از جاش بلند شد:
- باید به آسمان سوم بریم، وقت گرد پاشی گلهای یخی چشمهی مهربانیه.آهی کشید و سرش رو تکون داد:
- تو برو، منم یکم دیگه میام.با لبخند سرش رو تکون داد و بعد از برداشتن دو قدم، بالهاش رو باز کرد و پروازکنان به سمت مقصدش رفت.
تکیهش رو به درخت داد و رو به آبشار آرزوها زیر لب زمزمه کرد:
- کاش، راهی برای ارتباط وجود داشت...
دلم برات تنگ شده دالیا...لب پایینش رو آویزون کرد و آروم از روی زمین بلند شد. نگاه آخرش رو به آبشار داد و بعد از باز کردن بالهای شیشهایش شروع به پرواز به سمت آسمان سوم کرد.
با حس قلقلک ریزی روی نرمی گردنش، سرش رو کج کرد. ریرا بود که به جای بال زدن، ترجیح داده بود روی سرشونهی میخک بنشینه تا باهم به مقصد برن.
لبخندی زد:
- کجا رفته بودی ریرا؟ حالا که دالیا نیست و نمیتونی با چیکا توی باغ گلها بازی کنی، دیگه منو تنها نذار...ریرا که پرندهای سفید رنگ با چشمهایی آبی که تاجی به رنگ موهای طلایی میخک روی سرش داشت، با حالت با نمکی، سرش رو کج کرد و از این طریق به میخک اطمینان داد که همیشه کنارش میمونه!
لبخندی زد و در حالی که نگاهش همچنان به قیافهی بانمک ریرا بود، بالی زد و اصلا حواسش به مسیری که درش بال میزد نبود!
باد تندی میوزید اما میخک بی توجه به باد و مسیری که بالهاش در حال طی کردنه، مشغول حرف زدن با ریرا بود.
![](https://img.wattpad.com/cover/288631404-288-k884408.jpg)
YOU ARE READING
𝗗𝗮𝗵𝗹𝗶𝗮 ᵛᵏᵒᵒᵏ ᵛᵉʳ
Fantasy𝙁𝙖𝙣𝙩𝙖𝙨𝙮 - 𝙎𝙘𝙝𝙤𝙤𝙡 𝙇𝙞𝙛𝙚 - 𝘼𝙣𝙜𝙨𝙩 𝗩𝗞𝗢𝗢𝗞 زیباترین مخلوق خدا درخواست انسان شدن کرد و برای تبدیل شدن به یک انسان باید نود و نه روز هویت اصلیش رو مخفی نگه میداشت. نباید بیشتر از سه نفر از ماهیتش با خبر میشدن اما درست در روز او...