"برای دالیا، زیباترین پری آسمانها.
سلام به دالیای مهربانم، حالِ تو و چیکا چگونهاست؟ نمیدانم به زمان زمینیها چه مدت از نبودنت در آسمانها میگذرد؛ اما تنها میدانم از تو برایم خاطرات و یک دلتنگی عمیق باقیمانده است؛ البته نامههای خوش عطری که برایم میفرستی را بسیار دوست دارم و کمی دلتنگیم را رفع میکنند. میدانی دالیا، نامههای تو در حال حاضر تنها چیزیست که لبخند به روی لبهایم میآورد. گمان کنم حال معنا و مفهوم واقعی کلمهی دلتنگی، که گاهی پریان به زبان میآورند را، بدانم. من دلتنگ تو هستم. دلتنگ پروازی از روی خوشی بین ابرکهای کلبههایمان، حتی دلم برای بازیگوشیهای تو نیز تنگ شده است. هر زمان یادِ تو در ذهنم جولان میدهد، دستبندم را لمس میکنم و غرق در حسی شیرین میشم. گمان کنم تو در بین زمینیها خوشحالی...
راستش را بخواهی مدتیست که به آلا نرفتهام. هوای پاک و شفاف آلا با نبود تو برایم نفسگیر شده.
دالیا، میدانستی سرورم آزریل بسیار خوددارند؟ چندی پیش متوجه موضوعی شدم... تمام گلهایی که برایشان میبرم را درون سینهی خود مخفی میکند اما با این حال باز هم حاضر به سخن گفتن و پاسخ دادن به سوالات من نیست... این را به صورت پنهانی متوجه شدهام. در واقع فهمیدن این موضوع را مدیون نایریکا هستم. او بسیار زیبا و پر شکوه است و به تازگی همدمِ من شده. گاهی با ریرا بازی میکند و بین آسمان پوشیده شده از ابرکهای خاکستری، همراهش پرواز میکند. چندین بار تلاش کردم که ریرا را به آلا بازگردانم اما هر بار که چشمهایم را باز کردم، او را کنار خود دیدهام. به نظر میرسد که او نیز آسمان دوم را دوست دارد.
دوستانِ من در اینجا گلهای رز هستن. گاهی با آنها سخن میگویم و به داستان زندگیایشان گوش میدهم. هنوز نتوانستهام آن درخت چناری که سری قبل حسی عجیب و متفاوت به من القا کرد را بیابم. گمان کنم که سرورم آزریل آن درخت را همراه با رازش مخفی کرده باشد.
چیزهایی که آن را خواب و رویا مینامند برای من هر بار واقعیتر و قابل لمستر میشوند. به تازگی با هر گلی که برای سرورم آزریل میبرم، یادداشتی را روی یک گلبرگ از گلبرگهای گُلَم مینویسم...
هر بار که سرورم آزریل را میبینم قلبم بازی ناعادلانهای را به راه میاندازد. تند میتپد و من برای کنترل تپشهایم، ناتوانم.
هر بار به دستهای زیبای ایشان نگاه میکنم حس غریب و گرمی در روحم میپیچد. طوری به نظر میرسد که انگار روزی گرمای آن دستها را دور تنم حس کردهام؛ اما مگر این نیست که با یک لمس سرورم من نیز به ابدیت میپیوندم؟ میدانی دالیا؟ حال که فکر میکنم حاضر هستم در قبال لحظهای لمس سر انگشتهای سرورم به ابدیت بپیوندم...
دالیا، قلبِ من در اسارت زیبایی سرورم آزریل و دلتنگ آغوش گرم توست. میشود یکبار دیگر، به آلا بازگردی؟
شاید خواستهام نادرست باشد. من میدانم که در میان زمینیان خوشحالی اما خودخواهانه تو را در کنار خود میخواهم. این سومین نامهایست که مینویسم اما برای تو نمیفرستم چرا که نمیخواهم لحظهای غم به خاطر غمهای نهفته در روح من، گلبرگهای ظریف تو را آشفته کند؛ اما همچنان مینویسم. نوشتن برای تو، تنها دلخوشی این روزهای من است حتی اگر قرار نباشد تو روزگاری نامهام را بخوانی. شاید فردا، نامهای در خور ارسال شدن و لایق دیدههایت نوشتم و برایت فرستادم و خواستگار لبخندهای زیبای تو شدم... میدانی؟ لبخندهایت، روحم را میبوسد...
ESTÁS LEYENDO
𝗗𝗮𝗵𝗹𝗶𝗮 ᵛᵏᵒᵒᵏ ᵛᵉʳ
Fantasía𝙁𝙖𝙣𝙩𝙖𝙨𝙮 - 𝙎𝙘𝙝𝙤𝙤𝙡 𝙇𝙞𝙛𝙚 - 𝘼𝙣𝙜𝙨𝙩 𝗩𝗞𝗢𝗢𝗞 زیباترین مخلوق خدا درخواست انسان شدن کرد و برای تبدیل شدن به یک انسان باید نود و نه روز هویت اصلیش رو مخفی نگه میداشت. نباید بیشتر از سه نفر از ماهیتش با خبر میشدن اما درست در روز او...