اوج گرفتن یک احساس پاک که باعث خندیدن تپشهای قلب، گرم شدن گونهها و پیچیدن ضربانِ نفسها جایی کنار گوشها بشه سخت نبود. حداقل نه برای پری زیبایی که با حبس کردن نفسش بابت بوسهای غیر منتظره خجالت زده بود.
چشمهاش رو محکم روی هم میفشرد و در برابر بوسهای که با گذشت هر ثانیه تکهای از قلبش رو به اسارت میگرفت، بیشتر از قبل هیجان زده میشد. انقدر بی اختیار بود که گردههای طلایی و نقرهای رنگش تمام فضای اطراف رو در برگرفته و چیارای وجودش به زیبایی ایستاده بود و کنارههاش تکون میخوردن.
انقدر خوشحال بود که نقش نقرهای رنگ هلال ماهِ روی گونهش میدرخشید و آرامش رو به وجود پسری که با دو دستش گونههای نرم و گلبرگ مانند پسر رو گرفته و هربار محکمتر از قبل به نوبت لبهاش رو میبوسید، منتقل میکرد.دستهاش روی تیشرت پسر مشت شده و با اینکه دوست داشت کمی تحرک به خرج بده و بازوهاش رو دور گردن تهیونگ حلقه کنه اما، شرم چیزی بود که مانعش میشد.
با آزاد شدن یک طرف گونهش و پیچیده شدن بازوی ورزیدهی پسر به دور کمرش، یک قدم دیگه به تن نیمهی ماهش نزدیک و باعث شد قوس ریزی به کمرش بده.
دست مشت شدهای که حالا روی سینهی تهیونگ قرار داشت آهسته باز شده و سر انگشتهای کشیدهش، ضربانی که از روی لایهی نازک پارچهی لباس قابل لمس بود رو حس کرد.
با هر بار گزیده شدن به نوبت لبهاش، نفسش رو بیشتر از قبل حبس و بدنش رو بیشتر منقبض میکرد. نمیخواست حتی یک حرکت اضافه باعث برهم زدن بوسهی غیرمنتظرهی دلنشینش بشه.
خوشحالی، چیزی بود که در تمام وجودش جولان میداد و باعث نقش بستن لبخند کوچکی در گوشهی لبهاش به هنگام بوسه و شاید همین حس شیرین باعث خندیدن روحش شد و در آسمانها باران گلبرگهای دالیا بارید...شاید برای همین بود که تمام پریهای هفت آسمان دست از کارهاشون کشیدن و بهت زده نگاهشون رو به آسمانی دادن که ازش گلبرگهای طلایی رنگ دالیا میچکید و نسیم خنکی توی فضا پخش شد.
دالیا روی زمین، در اتاق پسری که اون رو به عنوان نیمهی ماهش میشناخت ثابت ایستاده و از حس شیرین بوسیده شدن لذت میبرد و نمیدونست چه حالِ پر از آرامشی رو در آسمانها به راه انداخته.
شاید برای همین بود که میکاییل از روی تخت ابرگونهش پایین اومد و از قصر خارج شد و دستش رو جلو برد و گذاشت گلبرگ ظریفی روی دستش بنشینه.
گلبرگ دالیایی که طلایی رنگ بود و خطوط نقرهای رنگ براقی روش به چشم میاومد و نوید از عاشقِ شدن پری گلها میداد. از این موضوع که نیمهی ماهش رو پیدا کرده و توسطش پذیرفته شده خبر میداد و همون موضوع باعث لبخندی، هر چند کوچک، به روی لبهای پری ارشد آسمانها بود...هانیل کنار میکاییل فرود اومد و با لبخند دستش رو جلو آورده و به نقش و نگارهای نقرهای رنگ روی گلبرگ طلایی دالیا چشم دوخت و لب زد:
- زیبای آلا، عاشق بودن رو لمس کرده میکاییل، اینطور فکر نمیکنی؟
YOU ARE READING
𝗗𝗮𝗵𝗹𝗶𝗮 ᵛᵏᵒᵒᵏ ᵛᵉʳ
Fantasy𝙁𝙖𝙣𝙩𝙖𝙨𝙮 - 𝙎𝙘𝙝𝙤𝙤𝙡 𝙇𝙞𝙛𝙚 - 𝘼𝙣𝙜𝙨𝙩 𝗩𝗞𝗢𝗢𝗞 زیباترین مخلوق خدا درخواست انسان شدن کرد و برای تبدیل شدن به یک انسان باید نود و نه روز هویت اصلیش رو مخفی نگه میداشت. نباید بیشتر از سه نفر از ماهیتش با خبر میشدن اما درست در روز او...