❤︎40𝐓𝐡 𝐏𝐞𝐭𝐚𝐥❤︎

820 152 30
                                    

فلش بک ۵۰ سال قبل

محکم از یقه‌ی پسر مقابلش گرفت و با صدای بلندی داد زد:

- حرفتو پس بگیر تا فکت رو پایین نیوردم! 

پسر اما تنها پوزخند کریهی به لب نشوند و با صدای آرامی که درست روی نورون‌های پسر دیگه قدم برمی‌داشت، گفت:

- چرا؟ فکر کردی چون بچه یتیمی دلم برات میسوزه؟ اصلا کی تو رو به این مدرسه راه داده بچه بورسیه‌ای؟ وقتی پول آب و غذاتو امسال بابای من می‌ده حق نداری جلوی راهم بایستی.

- حرومزاده!

با صدای بلندی مشتش رو دوباره توی صورت پسر فرود آورد و طولی نکشید که روی سینه‌ش بنشینه و با تمام قدرت به صورت پسر هم سن و سال زیرش مشت بزنه.

- من... بی پدر و مادر نیستم! منم خانواده دارم، توئه عوضی پس فطرت چطور به خودت اجازه می‌دی منو قضاوت کنی؟ 

با صدای سوت بلند ناظم مدرسه، با حرص دندان‌هاش رو بهم فشرد و مشت دیگری به روی صورت پسر کوبید. قصد داشت مشت بعدیش رو جایی کنار شقیقه‌ش فرود بیاره که بازوش محکم توسط ناظم مدرسه به عقب کشیده شد.

- بسه، تمومش کن پارک! 

در حالی که نفس نفس می‌زد و متقابل گوشه‌ی لبش پاره شده بود، فحشی زیر لب داد. می‌‌تونست همچنان پوزخند تمسخرآمیز اون پسر رو که حالا با حالت مظلومانه‌ای به ناظم مدرسه نگاه می‌کرد، ببینه. 

....

به زمین خیره و سعی می‌کرد به سوزش لبش و خونی که روی صورتش خشک شده بود، بی توجه باشه. با انگشت شست پوست کنار ناخنش رو می‌کند و قلبش بی‌قرار توی سینش می‌زد. می‌‌تونست صدای داد و فریاد پدر دانش‌آموز رو بشنوه؛ حتی می‌‌تونست صدای عذرخواهی‌‌های مداوم مسئول پرورشگاه و خم و راست شدنش رو در کنار نصیحت‌های مدیر مدرسه هم بشنوه. بغض بدی به گلوش چنگ می‌نداخت و نمی‌دونست چه کاری باید انجام بده.

مشخص نبود چه مدت زمان گذشته و تنها با قرار گرفتن دو جفت کفش مقابلش، شرمنده سرش رو بیشتر پایین انداخت که صدای بلند و عصبی مرد توی گوشش پیچید:

- بلند شو پارک جیمین. همین امروز تکلیفت رو مشخص می‌کنم. این سومین بار توی این ماهه که برای پرورشگاه دردسر درست می‌کنی. هیچ معلوم هست داری چه غلطی می‌کنی؟ فرستادیمت مدرسه که درس بخونی و بتونی برای خودت آینده‌ای بسازی ولی با این کارات نه تنها موقعیت خودت، بلکه بقیه رو هم به خطر انداختی! هیچ می‌دونی اون پسری که سیاه و کبودش کردی پسر کیه؟ پدر اون با حقوق یک ماهش می‌تونه هزینه‌ی کامل یک سال پرورشگاه رو تقبل کنه، با خودت چه فکری کردی؟ 

با چشم‌هایی سرخ از اشک سرش رو بالا آورد و به مرد عصبی مقابلش نگاه کرد. تک تک کلمات و حرف‌هاش توی عمق قرنیه‌هاش نهفته بودن. لازم نبود زبان به بیان کلمات باز کنه چون آقای هان، مسئول پرورشگاه، تک تک کلمات پسر رو از توی چشم‌هاش می‌فهمید. 

𝗗𝗮𝗵𝗹𝗶𝗮 ᵛᵏᵒᵒᵏ ᵛᵉʳWhere stories live. Discover now