❤︎42𝐓𝐡 𝐏𝐞𝐭𝐚𝐥❤︎

867 144 54
                                    

اگر آسمان یک بوم نقاشی بود، نقش دالیا رو روی ابرک‌های سفید رنگ آسمان می‌کشید. نه، تهیونگ معتقد بود که حتی ابرهای آسمان هم برای ترسیم تصویر دالیا زمختن‌. شاید باید بومی زیباتر، وسیع‌تر و آبی‌تر از آسمان برای کشیدن تصویر پری پیدا می‌کرد در حالی که دالیا براش، خود آسمان بود...
همون سقف آبی رنگی که روشنایی می‌بخشید، صاف بود و دوست داشت تماماً لمسش کنه. همون سقفی که شب‌ها به تماشای ستاره‌هاش می‌نشست و روحش رو آرام می‌کرد. شاید ستاره‌ها، گرده‌های دالیا بودن و شاید هم دالیا زیباتر از آسمان بود.
هر آنچه که بود دلداده و بی‌قرار محو تماشاش بود...

به یاد نداشت آخرین‌باری که تنش از درون گرم بوده، کیه. حتی نمی‌دونست چرا سوز سرما رو حس نمی‌کنه. تنها می‌دونست که دم و بازدم‌های لطیفی که کمی پایین‌تر از ترقوه‌ش رها می‌شه، معجون زنده بودنشه. بال‌هایی که یک لحظه تنش رو رها نمی‌کنه، امید زندگیش و تن آسمانی پسر، روح دمیده شده در جسمش برای یک تولد دوباره‌ست.

حلقه‌ی دست‌هاش رو به دور کمر برهنه‌ی پسر بیشتر کرد و لحظه‌ای با دیدن گرده‌هایی که از سمت هلال گونه‌ی دالیا رها شدن و به سمت هلال ماه مچ دستش اومدن، لبخند زد.

با دیدن چیکا که نرم بال زد و آهسته روی سرشونه‌ی برهنه‌ی پسر نشست، تک ابرویی بالا انداخت.

نمی‌دونست چند دقیقه‌ست که نرم دستش رو کمی پایین‌تر از کمر دالیا، نوازش‌وار می‌کشه تا مبادا سردی اطراف، تنش رو آزار بده. نمی‌خواست لحظه‌ای آرامششون رو بهم بزنه با این‌که نوری که فضای کلبه رو روشن می‌کرد، از این موضوع که خورشید طلوع کرده و باد و طوفان تمام شده، خبر می‌داد.

بیشتر از قبل تن پسر رو به خودش چسبوند و به پروانه خیره شد. طوری با نگاهش تهدیدش می‌کرد تا تلاشی برای بیدار کردن دالیا نکنه، که انگار نقشه‌ی قتل یک آدمیزاد رو در صورت آزردن دالیا می‌کشه.
چیکا اما گوشه‌ی یک از شاخک‌هاش رو کج کرد و بال‌هاش رو ثابت نگه‌داشت. تهیونگ لبش رو تر کرد و لب زد:
- این‌کارو نمی‌کنی!

پروانه دو قدم دیگه روی سرشونه‌ی دالیا حرکت کرد و لحظه‌ای به سمت گردن و گونه‌ش برگشت. گرده‌های سبز رنگی رو توی فضا پخش کرد و باعث شد تهیونگ با حرص بگه:
- مگه از جونت سیر شده باشی که بیدارش کنی! تازه خوابیده، می‌زنم لهت می‌کنما!

چیکا اما پشتش رو به پسر کرد و با باز کردن بال‌هاش، به سمت گونه‌ی دالیا رفت و باعث شد تهیونگ هیسی بکشه و طی یک حرکت سریع، دستش رو بالا بیاره و یکی از بال‌های پروانه رو قبل از فرود اومدن روی گونه‌ی دالیا، بگیره.
پوزخندی زد و لحظه‌ای با دیدن ملچ ملوچ کردن دالیا، ثابت موند و با ترس نگاهش رو به پسر که روی سینه‌ش خوابیده بود، چرخوند و بعد نفس آسوده‌ای کشید.
بی‌تفاوت چیکا رو مقابل چشم‌هاش گرفت و به گرده‌های بنفش و نقره‌ای رنگی که تند تند رها می‌کرد خیره شد و لب زد:
- آهان، الان داری بهم بد و بیراه می‌گی؟ مگه نمی‌دونی گناهه فسقلی تو چه موجود الهی‌ای هستی اصلا؟

𝗗𝗮𝗵𝗹𝗶𝗮 ᵛᵏᵒᵒᵏ ᵛᵉʳTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang