با لبخند زیبای روی لبهاش، در حالی که از شیشهی ماشین به منظرهی بیرون نگاه میکرد، از حسِ لمس دستش توسط دست تهیونگ لذت میبرد. تقریباً از زمانی که مسیر برگشت به خونه رو پیش گرفته بودن، تهیونگ یک دست دالیا رو توی دست گرفته بود و گاهی با انگشت شست، پشت دستش رو نوازش میکرد. قلبش پر از شادمانی بود و دوست داشت با باز کردن بالهاش، به سمت آسمان پرواز کنه و گردههاش رو همه جا پخش کنه. با صدای بلند بخنده و خوشحالیش رو با همه شریک بشه.
تهیونگ هم لبخند ریزی روی لبهاش شکل گرفته بود و هر چند لحظه یکبار نگاهش رو به سمت پسرِ مو آبی که با چشمهای براق و دریاییش به خیابانها نگاه میکرد، میکشوند. قلبش حالا آرام گرفته بود و خبری از بیقراریهای چندین روز اخیر درش نبود. طوری به نظر میرسید که انگار بعد از سفر کردن در یک دریای طولانی به ساحلِ آرامش رسیده و حالا نسیمِ مهربانی روحش رو نوازش میکنه. نمیدونست جنسِ پری کنارش چقدر از پاکیها و زیباییها تشکیل شده اما میدونست که تمامش، سراسر آرامشه. از عطر خاص تن و لبخندهای درخشانش گرفته تا چشمهای دریایی رنگ و تارهایی ابریشمی که عصارهی طبیعت رو در بر میگرفت و با هر رنگش، بوسهای به روی روح پسر میگذاشت.
با رسیدن به خونه، قبل از اینکه ریموت در رو بزنه و ماشین رو داخل حیاط ببره، لحظهای مکث کرد و ایستاد.
دالیا با لبخند آرامی نگاهش رو از پنجره گرفت و بعد به سمت پسر چرخوند.
- داخل نمیری تهیونگی؟
نفس عمیقی کشید و لبش رو تَر کرد و با لبخندی متقابل به سمت پسر برگشت و لب زد:
- میرم، اما قبل از رفتن به خونه میخوام یه چیزی رو بهت بگم.
آروم سرش رو تکون داد و منتظر ایستاد تا به حرفهای تهیونگ گوش بده.
نفس عمیق دیگهای کشید و سعی کرد کلماتش رو منظم کنار هم بچینه. پسر کنارش پاکتر از هر قدیسی بود و تهیونگ اصلا نمیخواست باعث بشه لحظهای لکهای تاریک به روی روح سفیدش بیفته. نه حالا که ضربان قلبش رو روی هلال حک شده به روی مچش، حس میکرد.
- قبل از اینکه به خونه بریم و اولین شب متفاوتمون رو سپری کنیم، نیاز هست که چیزی رو بهت بگم. چیزی که نیازه...
سرش رو تکون داد و آروم نگاهش رو پایین انداخت و به دست پسر که همچنان روی دستش نشسته بود، خیره شد.
- توی دنیای ما آدما، احساسات و روابط رو فقط بین دو جنس مرد و زن تلقی میکنن دالیا و معتقدن که هر نوع رابطهای فقط بین دو جنس مخالف میتونه شکل بگیره.
نفس لرزونی کشید و بعد از چند لحظه مکث ادامه داد:
- من نمیدونم تو از کدوم آسمون به اینجا و خونهی ما اومدی، نمیدونم پروردگارت کیه و چقدر پاکی درونت نهفتهست ولی میخوام بدونی چیزی که میخواد بینمون شکل بگیره، توی جامعهی انسانی تعریف نشدهست. ممکنه دیگران با فهمیدنش رنگ نگاهشون بهت تغییر کنه و یک دوست برات تبدیل به دشمن بشه. جنسِ روح آدما با هم متفاوته و میخوام بدونی که هیچکس مثل تو، پاک و مقدس نیست. هیچکس خوب خالص نیست... حداقل، نه به اندازهی تو. حتی الان هم، به محض رفتن به خونه باید مثل دوتا دوست رفتار کنیم تا که خانوادهی من متوجهی چیزی نشن. حداقل نه الان و در این لحظه که زندگی من در وضع آشفتهای به سر میبره.
YOU ARE READING
𝗗𝗮𝗵𝗹𝗶𝗮 ᵛᵏᵒᵒᵏ ᵛᵉʳ
Fantasy𝙁𝙖𝙣𝙩𝙖𝙨𝙮 - 𝙎𝙘𝙝𝙤𝙤𝙡 𝙇𝙞𝙛𝙚 - 𝘼𝙣𝙜𝙨𝙩 𝗩𝗞𝗢𝗢𝗞 زیباترین مخلوق خدا درخواست انسان شدن کرد و برای تبدیل شدن به یک انسان باید نود و نه روز هویت اصلیش رو مخفی نگه میداشت. نباید بیشتر از سه نفر از ماهیتش با خبر میشدن اما درست در روز او...