❤︎26𝐓𝐡 𝐏𝐞𝐭𝐚𝐥❤︎

1.1K 191 62
                                    

سرش رو روی میز سرد کافه گذاشته بود و به بیرون نگاه می‌کرد. از لحظه‌ای که به خونه رفته و نامه‌ی میخک رو دیده بود، حسِ عمیقِ نگرانی و دلتنگی به سلول‌های بدنش هجوم آورده و باعث غمگین شدنش می‌شد. صبح زمانی که از خواب بیدار شده بود، به کلیسا رفته و برای میخک به درگاه پروردگار دعا کرد. قصد داشت جواب نامه‌ی میخک رو هرچه سریع‌تر بده اما از اونجایی که روز پر از ماجرایی رو پشت سر گذاشته به خواب رفته و صبح کمی دیرتر بیدار شده بود.
تنها قسمت خوشحال کننده‌ی اون روز پیامی که از سمت تهیونگ به منظور این‌که عصر، زودتر به خونه برگرده تا آموزش‌هاش رو شروع کنه، بود. شب قبل از اونجایی که با نت‌های موسیقی آشنایی داشت، تهیونگ جای چند نت رو روی گیتار بهش یاد داد و قطعا امروز ازش درخواست می‌کرد که اون‌ها رو بنوازه.
دوست نداشت غمگین و دل‌نگران باشه چون از نظرش غم، روح رو تاریک و در هاله‌ای از اشکال فرو می‌برد و دالیا از احساسات تاریک خوشش نمی‌اومد.
دلش برای باز کردن بال‌هاش و پخش کردن گرده‌های چیارا تنگ شده و با این‌که اکثر مواقع توی کلبه با بال‌هاش بود اما، تنها یک نگاه به آسمون کافی بود تا هوس پرواز هوش از سرش ببره. حتی شب قبل هم از خستگی زیاد فراموش کرده بود که بال‌هاش رو باز کنه تا موها و چشم‌هاش به رنگ اولیه برگردن و حالا با همون ظاهر دلفریبانه‌ باعث خیره شدن آدم‌های زیادی شده بود.

آهی کشید که با صدای تقه‌‌ی بلندی که خبر از انداخته شدن چیزی روی میزش می‌داد، توی جاش پرید و سرش رو از روی میز بلند کرد.
با دیدن لبخند درخشان هوسوکی که به تازگی یکی از دوستان خوبش به حساب می‌اومد، برای اولین بار در اون روز لبخند به لب آورد و لب زد:
- سلام هیونگی، خسته نباشی.

هوسوک لبخندی به پهنای صورت زد و دستش رو جلو آورد و موهای نقره‌ای رنگ پسر رو بهم ریخت. نگاهی به چشم‌های عسلیش انداخت و با ذوق گفت:
- پسر! حق با بقیه‌ست، این رنگ مو با این لنز تو رو شبیه به فرشته‌ها کرده!

لبش رو با شنیدن لفظ فرشته گزید و سرش رو پایین انداخت. هنوز هم با شنیدن این کلمه قلبش به تالاپ و تولوپ افتاده و با استرس می‌تپید.
هوسوک با دیدن رفتار پسر اون رو خجالتی دلنشین تلقی کرد و این‌بار با لحنی دوستانه‌تر گفت:
- چرا حس می‌کنم غمگینی؟ غمت انقدر سنگینه که به نظر می‌رسه تمام محوطه‌ی دانشگاه به خاطر تو دلگیر شده.

لبخندی زد و سرش رو به دو طرف تکون داد و لب زد:
- چیزی نیست فقط یکم دلم تنگ شده بود.

هوسوک ابرویی بالا انداخت و متعجب پرسید:
- برای خانواده‌ت؟ از تهیونگ شنیدم که از یک کشور دیگه اومدی، درسته؟

لبش رو گزید و جوابی نداد. نمی‌تونست زبانش رو به کلام دروغ باز کنه و از چیزی بگه که واقعیت نداشت. خانواده؟ شاید می‌‌تونست جواب این بخش رو بده چرا که آلا و پری‌هاش، میخک و بامبو، خانواده‌ش بودن مگه نه؟

𝗗𝗮𝗵𝗹𝗶𝗮 ᵛᵏᵒᵒᵏ ᵛᵉʳWhere stories live. Discover now