❤︎25𝐓𝐡 𝐏𝐞𝐭𝐚𝐥❤︎

1.2K 203 25
                                    

صدای خنده‌ی افراد تنها چیزی بود که توی سرش نبض می‌زد و باعث آشفتگیش می‌شد. صحنه‌هایی که به طور کامل واضح نبودن و تنها قسمتی ازشون قابل دیدن بود، پشت پلک‌های بسته شده‌ش نقش بسته و باعث می‌شد گرده‌های سیاه رنگی توی فضای کلبه‌ش پخش بشه. 

ابرک‌های سفید و صورتی که در گوشه‌‌های کلبه‌ی کوچکش قرار داشتن، رفته رفته حجمشون کم و کم‌تر می‌شد و هاله‌های سیاه رنگ جاشون رو پر می‌کردن. تنش گرم شده و زیر لب کلماتی رو زمزمه می‌کرد. 

با این‌که به اجبار به روی شکم خوابیده بود تا فشار بیش‌تری به کتف و بال‌هاش وارد نشه اما، باز هم درد طاقت فرسای بال‌هاش رو می‌‌تونست پشت پلک‌های بسته‌ش و در عالم خواب حس کنه!

سرگردان در دنیایی ناشناخته از جنس خواب پرسه می‌زد و با تحمل دردِ کتفش به اطراف نگاه می‌کرد. 

نسیم خنک و صدای دریا با قهقهه‌هایی که می‌شد واقعی بودنشون رو حس کرد توی گوشش پخش می‌شد و قلبش رو به بیش‌تر تپیدن وادار می‌کرد. 

آسمان آبی رنگ و ابرهای سفید شکل‌ زیادی رو درش به وجود آمده بود. با هر قدم دردمندش، می‌‌تونست گرمی شن‌های ساحل رو حس کنه. چشم‌هاش رو ریز کرده و رد خنده‌ها رو دنبال می‌کرد. 

صداهای ناواضحی به گوشش می‌رسید و باعث می‌شد اخم ریزی کنه و با دقت بیش‌تری به صداها توجه نشون بده.

"هی، قبول نیست! به مامان می‌گم که از صدف‌های من دزدیدی"

"بیخیال جین‌می، خودت هم خوب می‌دونی که اونا از اول هم برای من بودن و از توی سطل من برداشتی"

"اونا برای من بودن! به مامانی می‌گم"

آب دهانش رو قورت داد و قدم دیگه‌ای برداشت. نفس‌هاش سخت و لب‌هاش خشک شده بودن. 

تصویر تاری از چندین نفر می‌دید. نمی‌دونست به چه دلیلی در اون مکان قرار داره و چرا چند نفری که اونجا هستن ظاهرشون شبیه به انسان‌هاست و با پری‌های هفت آسمان متفاوتن اما، حس بدی نداشت. 

دوست داشت نزدیک‌تر بره و چیزی در درونش اون رو به سمت اون افراد مقابلش هدایت می‌کرد. 

آب دهانش رو قورت داد و لحظه‌ای ایستاد. صداها این‌بار واضح‌تر به گوشش می‌رسید.

"جین‌می اونطوری ندو، می‌خوری زمین و زانوهات زخم می‌شه!"

"صدف‌هامو پس بده تا ندوام! وگرنه به مامانی می‌گم"

صدای خنده‌ای لطیف به گوشش رسید و باعث شد سرش رو کمی بچرخونه‌. صدای خنده از سمت یکی از اون افراد می‌اومد.

چشم‌هاش رو محکم روی هم فشرد تا دیدش واضح‌تر بشه. صدای اون فرد به شدت براش آشنا بود؛ طوری که اون رو به این فکر که چقدر به صدای خودش شباهت داره وا می‌داشت. 

𝗗𝗮𝗵𝗹𝗶𝗮 ᵛᵏᵒᵒᵏ ᵛᵉʳDonde viven las historias. Descúbrelo ahora