- عشق؛ آغاز زندگی یک مرگ -معنای زندگی در رنگهایی خلاصه میشد که در روحش رخنه کرده بود. چیزی که باهاش خلق شده و در کنارش نفس کشیده بود؛ میخک معتقد بود تا زمانی که چیزی رو داری قدر اون رو اونطور که باید نمیدونی و درست لحظهای که برای چند ثانیه نبودش رو حس میکنی، تمام تن و روحت اشک میشه و در حسرت و دلتنگی براش میباره. مثل دوست، مثل همدم، مثل نوازشی گرم که از بعد از رفتن دالیا اونطور که باید اون رو نداشت. بامبو بود، نوازش میشد، لبخند میشد، دوست میشد، همدم میشد، همراه میشد اما دالیا، نمیشد... اینطور نبود که این احساسات رو تنها میخک حس کنه، نبود رنگهای دالیا رو بامبو هم لمس میکرد و حالا اون بامبویی که میخک پیبرده بود رابطشون فرای دوستی ساده در بین آسمانهاست، تنها همدیگه رو داشتن. بامبو شکسته شدن میخک رو به چشم میدید. محو شدن لبخندهاش، نورش، ذره ذره خلق شدن گلِ وجودش و کم شدن از ذرات روحش رو میدید و نمیتونست کاری کنه؛ نه وقتی میخک نوازشهاش رو با لبخندی ساده و گفتن "خوبم بامبو" پَس میزد.
نمیدونست چرا به آسمان هفتم فراخوانده شده، تنها زمانی که سرورش هانیل رو دید که با زیبایی و وقار مقابلش ایستاد و دستی به سمتش دراز کرد، سَر تعظیم فرود آورد و به دنبالش در آسمانها شروع به پرواز کرد و حالا مقابل قصر مروارید، ایستاده بود.
سوال نپرسید و تنها به تپشهای تند قلبش فکر کرد. نقش نیلوفر کنار ترقوهاش میدرخشید و نشان از اضطرابش میداد و نقش میخک در ذهنش پر رنگ و پر رنگتر از همیشه بود. بامبو، تنها پری در آسمانها بود که از درون خالی بود؛ درست مثل چوب بامبو و نیاز داشت از گردهها تغذیه کنه. تنها پریِ خوششانسی در هفت آسمان بود و نیاز داشت که توسط بقیه باور بشه. سرش رو پایین انداخته بود و پشت سر هانیل روی سنگهای مرمر و درخشان ورودی قصر مروارید قدم برمیداشت و با خیره شدن روی هر سنگ فرش، خاطرهی زیبایی رو میدید.
میدونست که سنگفرشهای قصر مروارید، یادگار خاطرههان و هر پری با خیره شدن به هر سنگفرش میتونه یکی از عزیزترین خاطراتش رو دوباره ببینه و بامبو عجیب موقع دیدن خاطرهای که درش تعادلش رو از دست میداد و مثل هربار به میخک برخورد میکرد و این دالیا بود که بینشون قرار میگرفت رو میدید.
ایستاد، قدم برنداشت و با چشمهایی که نمیدونست که از مروراید اشک تَر شدن به اون خاطره نگاه کرد؛ خاطرهای که صداش غر زدنهای خودش و میخک در پس کوچههای لبخندهای دالیا محو و محوتر میشد...
نرم روی دو زانو خم شد و با دراز کردن دستش، قصد کرد که با قلب دلتنگش صورت دالیا رو لمس کنه اما در میانهی راه، متوقف شد. تنها آه خفهای کشید و روی تصویر خاطرهای که به نظر زنده میرسید به چهرهای خندانشون نگاه کرد.
BẠN ĐANG ĐỌC
𝗗𝗮𝗵𝗹𝗶𝗮 ᵛᵏᵒᵒᵏ ᵛᵉʳ
Viễn tưởng𝙁𝙖𝙣𝙩𝙖𝙨𝙮 - 𝙎𝙘𝙝𝙤𝙤𝙡 𝙇𝙞𝙛𝙚 - 𝘼𝙣𝙜𝙨𝙩 𝗩𝗞𝗢𝗢𝗞 زیباترین مخلوق خدا درخواست انسان شدن کرد و برای تبدیل شدن به یک انسان باید نود و نه روز هویت اصلیش رو مخفی نگه میداشت. نباید بیشتر از سه نفر از ماهیتش با خبر میشدن اما درست در روز او...