صدای سوخته شدن چوبهای خشکی که توی شومینهی کنارِ کانتر انداخت، روحش رو بوسید و باعث شد لبخند نرمی بزنه. چینی به بینیش داد و همزمان که روی صندلی چرخدارش نشسته بود، پاهاش رو روی زمین حرکت داد و از سمتی به سمت دیگه رفت. برگهایی که متعلق به درخت گردو بودن رو برداشت و با دوباره حرکت دادن صندلی چرخدارش، به سمت میزش حرکت کرد. نرم برگها رو روی میز قرار داد. چشمهاش رو کمی ریز کرد و نیم نگاهی به دسته گلهای مریمی که سمت راست میزش قرار داشتن، انداخت و هیسی کشید.- نمیدونم عطرش چه مدلی میشه ولی خب، امتحانش میکنیم هوم؟ شاید این دفعه بتونم درستش کنم.
سرش رو به نشانهی موافقت کردن با حرف خودش حرکت داد. دستکشهای ضد حرارتش رو پوشید و بعد سنگ مرمر و آجری که کنار شومینه قرار داده بود تا کمی گرم بشن رو برداشت و سنگ آجری رو روی محفظهای فلزی مانند قرار داد. دو تا شمع کوچک روشن کرد و در جای مخصوص، زیر فلزها گذاشت تا حرارت کمی به سنگ بدن و مانع از سرد شدنش بشن. نرم یک برگِ درخت گردو رو همراه با یک شاخه گل مریم برداشت و بعد از قرار دادن برگ روی سنگ آجری، با استفاده از تیزبر، رد نازکی روی شاخهی گل مریم ایجاد کرد و بعد از باز کردن ساقهاش، اون رو روی برگ گذاشت.
لبخند ریزی زد و بعد از صاف کردن عینک طبیای که روی چشمهاش قرار داشت، آهسته تکه سنگ مرمری که لبههای گردی داشت رو برداشت و با ضربات پشت سرهم و منظمی روی ساقه و برگ کوبید تا با حرارت و داغی سنگ، لِه بشن.با فشرده شدن و مخلوط شدن ساقهی گل مریم و برگ درخت گردو، عطر تازهی چوب گردو و تلخی ملایمی زیر بینیش پیچید و باعث شد لبخند عمیقی بزنه چرا که تمام سنسورهای بویاییش فعال شده بودن. به مرور برگهای بیشتری از درخت به مادهی روی سنگش اضافه میکرد و به شکل گرفتن مادهای نگاه میکرد که نمیدونست چه رنگی داره اما حسی از اعماق وجودش اون رو کِرمی میخوند چون به نظر میرسید کمی از سفید تیرهتر باشه.
آباژور روی میزش نور نسبتاً ملایمی توی فضای پخش میکرد و این در حالی بود که ایدهای نداشت رنگِ طلایی به چه صورته اما حس میکرد که نورِ سفید رنگی که فضا رو روشن کرده و باعث شده سفید از سیاه و خاکستری جدا بشه، طلایی رنگ باشه.میتونست همیشه به خاطر این موهبتی که نسیبش شده شکرگزار پروردگارش باشه چرا که با اینکه نمیتونست هیچ رنگی رو ببینه، نمیتونست منظور دیگران رو از آسمان آبی، گلهای قرمز و نورهای طلایی متوجه بشه اما حسشون میکرد. حس میکرد که هر جسم چه رنگی در بر داره و هیچ وقت اشتباه نکرده بود و شاید برای همین بود که فکر کرد شاید خدا، با گرفتن نور و روشنایی از چشمهاش، حس شناختن رنگها رو درون وجودش جای داده که میتونه اونها رو حس کنه.
نمیدونست چند دقیقهست که مشغول له کردن برگهای درخت گردو با استفاده از ساقهی یک گل مریمه اما میدونست داره لذت میبره و ذهنش احساسات مختلفی رو براش به نمایش میذاره. آخرین برگ رو برداشت و قبل از اینکه اون رو روی ساقهی له شده قرار بده و با باقی مواد ترکیبش کنه، بهش خیره شد. سیاه بود و میتونست رد رگهای زندگی رو روی برآمدگیش ببینه اما عجیب جلوه میکرد اگر میگفت حس میکنه که اون برگ، مثل بقیه سبز نیست و کمی نارنجی و قهوهای داره؟
اون حتی هیچ ایدهای نداشت که رنگ نارنجی و یا قهوهای کجای اون برگ سیاه رنگ رو پوشونده و حتی نمیدونست نارنجی و قهوهای چه مدلیه اما صدایی از درونش، زمزمهوار اون دو رنگ رو فریاد میکشید و جونگکوک، ساده به برگ خیره بود...
YOU ARE READING
𝗗𝗮𝗵𝗹𝗶𝗮 ᵛᵏᵒᵒᵏ ᵛᵉʳ
Fantasy𝙁𝙖𝙣𝙩𝙖𝙨𝙮 - 𝙎𝙘𝙝𝙤𝙤𝙡 𝙇𝙞𝙛𝙚 - 𝘼𝙣𝙜𝙨𝙩 𝗩𝗞𝗢𝗢𝗞 زیباترین مخلوق خدا درخواست انسان شدن کرد و برای تبدیل شدن به یک انسان باید نود و نه روز هویت اصلیش رو مخفی نگه میداشت. نباید بیشتر از سه نفر از ماهیتش با خبر میشدن اما درست در روز او...