❤︎15𝐓𝐡 𝐏𝐞𝐭𝐚𝐥❤︎

1.3K 238 88
                                    

رو به روی کافه تریای دانشکده ایستاده بود. به خواست نامجون برای ساعت استراحتی که بین کلاس بعدیشون قرار داشت برای صرف قهوه به سمت کافه تریا اومدن اما، پسر بزرگ‌تر پیشنهاد داده بود که قهوه رو توی محوطه‌ی باز و فضای سبز دانشکده بخورن.
نامجون اصرارش برای حساب کردن قهوه‌ها رو نادیده گرفته بود و با جمله‌ی"من ازت بزرگ‌ترم و هیونگت حساب می‌شم" راهی کافه شده بود تا برای خودشون قهوه بگیره.

نفس عمیقی کشید و نگاهش رو از پشت شیشه که می‌شد به خوبی قامت نامجون رو درش دید، گرفت و چرخید تا به سمت نیمکتی که در زیر یک درخت سیب قرار داشت بره.
با دیدن چندین نفر که بهش خیره بودن، سرش رو پایین انداخت و قدم‌های بلندتری به سمت نیمکت برداشت.
نگاه‌ها گاهی معذبش می‌کردن چون باعث می‌شد مدام پیش خودش فکر کنه که آیا چیز عجیبی توی صورتش وجود داره؟ نکنه بال‌هاش بی خبر بیرون زدن؟ ولی با یادآوری این موضوع که نمایان بودن یا نبودن بال‌هاش به خودش بستگی داره، نفس عمیقی کشید و سرش رو به دو طرف تکون داد.
ساعتی دیگه قرار بود سر دومین کلاسش بنشینه. خبری از گرده و نورهای رنگارنگ پری‌ها نبود و به عنوان یک انسان به کلاس می‌رفت.
حس شیرین و دلچسبی توی قلبش جولان می‌داد و این فکر که تهیونگ ساعتی قبل از کلاس دست و پا شکسته پیشنهاد دوستیشون رو بعد از اعمال چندتا قانون قبول کرده بود، باعث می‌شد ریز ریز بخنده.
در حالی که سر به زیر به سمت نیمکت رفت و با قرار دادن کیف قهوه‌ای رنگش، آروم روش نشست، به کارهایی که به عنوان یک انسان می‌تونست انجام بده فکر می‌کرد.
شب قبل لیستی از جاهایی که دوست داشت ببینه تهیه کرده بود و سر فرصت باید بهشون رسیدگی می‌کرد.
می‌خواست به مکانی به نام شهربازی بره و وسیله‌های عجیب غریب و گنده‌ای که به وسیله‌ی آهن درست شده بودن رو امتحان کنه. باید به مکانی به نام سینما می‌رفت و از پرده‌ی بزرگی که درش وجود داشت فیلم نگاه می‌کرد و مثل بقیه انسان‌ها پاپ کورن می‌خورد. دوست داشت توی خیابون‌ها قدم بزنه و به سمت دکه‌های خوراکی بره و غذای گرم بگیره.
توی آسمان‌ها، پری‌ها نیازی به خوردن و آشامیدن نداشتن اما گاهی از گرده‌ها برای تقویت نور بال‌هاشون و یا از میوه‌های بهشتی برای جشن‌ها استفاده می‌کردن اما حالا که دالیا نصف روحش تبدیل به یک انسان مذکر شده بود، باید نیازهای آدمیش رو برطرف می‌کرد.
به این فکر کرد که چقدر انسان‌ها ناقصند و نیازمند اینن که روزانه نیاز‌هاشون رو برطرف کنن و این درحالی بود که پری‌‌ها خیلی از نیازهای آدمی رو نداشتن.
به این فکر کرد که روزهایی که هشت صبح توی دانشکده‌ی موسیقی کلاس داره، باید زودتر از همیشه از خواب انسانیش بیدار بشه و برای دعا و نیایش به کلیسا بره.
پدر روحانی بهش گفته بود که هر زمان و هر ساعتی که بخواد می‌تونه برای عبادت به کلیسا بیاد و مانعی براش وجود نداره.
فکر‌های پراکنده‌ش به سمت تهیونگ کشیده شد. پسری که روحش بهش پیوند خورده بود و مثل اون که هلال ماهی روی گونه‌ش داشت، هلال ماهی روی دستش حک بود.
همه چیز برای دالیا بعد از ایجاد پیوند روحی بین خودش و تهیونگ، مشخص شد. اون پسر نیمه‌ی دیگه‌ای از هلال ماهش و همون انسانی بود که از خنده‌ش متولد شده بود.
به محض اینکه برای بستن قرارداد با پسر دست داد، صدای خنده‌هاش رو شنید و تونست روح پاکش رو ببینه. همیشه این موضوع که متفاوت از تمام پری‌ها به وجود اومده نقل مجلس‌ها و صحبت‌های بین پریان بود و دالیا از زمانی که به یاد داشت نقطه‌ای از روحش رو درون زمین حس می‌کرد. کششی که به سمت انسان‌ها و دنیای آدمی داشت باعث شده بود گاهی به خاطر بی پروایی و رفت و آمدهای مخفیانه‌ش به آسمان اول سرزنش و یا حتی تنبیه بشه!
اینطور نبود که آلا و هفت آسمان رو دوست نداشته باشه، اون همیشه پروردگار رو بابت این موضوع که یکی از زیباترین و قدرتمندترین‌ها بود عبادت و ستایش می‌کرد اما، معتقد بود همین پروردگار این خلأ رو درون قسمتی از قلبش گنجانیده و حالا با دیدن اون پسر و روشن شدن هلال ماه روی دستش خلاش رو حس نمی‌کرد.
تهیونگ تکه‌ای دیگه از روحش و دالیا خوشحال از اینکه بالاخره تونسته قسمتی از خلأ خودش رو پیدا کنه دنبال راهی برای دوستی با پسر بود.
آهی بلندی کشید و لب پایینش رو آویزون کرد چون فکر می‌کرد در نظر تهیونگ اون یک فرد رو مخ بود که قصد داشت تعقیبش کنه؛ شاید هم کسی که به بهونه‌ی قرارداد روحی که از نظر تهیونگ مسخره بود، دنبالش راه افتاده.
ناخودآگاه نگاهش به سمت مچ دستش رفت. انگشت اشاره‌ش رو روی دو پر کشید و برای لحظه‌ای نور شفاف و زیبایی پر‌های روی مچ دستش رو روشن کرد. باید احتیاط می‌کرد. نباید دیگه اجازه می‌داد طی این دو ماه و خورده‌ای کسی از ماهیتش با خبر بشه. با اینکه دلش توی همین مدت کم برای پرواز کردن تنگ شده بود اما نمی‌تونست این ریسک رو کنه.
شاید می‌تونست شب، توی کلبه برای چند لحظه به بال‌های قشنگش اجازه‌ی نمایان شدن بده چون دوست نداشت در حقشون بی انصافی کنه‌.
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به آسمان داد. آسمان آبی رنگ که با ابرهای پنبه‌ای سفید تزیین شده بود، دالیا رو به سمت خودش فرامی‌خوند. دروغ بود اگر می‌گفت دلش برای حس فشار باد و هوا به روی پوست و صورتش تنگ نشده. اون حتی دلتنگ میخک و بامبو بود. حس ناراحتی از این موضوع که روزی که به زمین اومد باهاشون مجدداً خداحافظی نکرد به قلبش چنگ می‌زد.
با انگشت اشاره‌ش دو دستبند سبز و کِرِم رنگ روی مچ دستش رو نوازش کرد و با صدای آرومی لب زد:
- حالتون خوبه؟

𝗗𝗮𝗵𝗹𝗶𝗮 ᵛᵏᵒᵒᵏ ᵛᵉʳDonde viven las historias. Descúbrelo ahora