مرد دستشو روی رون پای دختر گذاشته و با لبخند چندشی گفت:کی میرسیم پس، دارم دیوونه میشم دیگه
لبخند دلربایی زد و دستشو روی صورت مرد گذاشت و انگشتش رو روی لب مرد کشید و با لحن سکسی گفت:اوومم عزیزم یکم دیگه صبر کن وقتی رسیدیم... خودشو یکم جلو کشید و سرشو جلو برد و دستشو روی عضو مرد گذاشت و فشارش داد و کنار گوشش لب زد:یه شب به یادموندنی برات میسازم... و لیسی به لاله ی گوش مرد زد.
مرد دستشو جلو برد و خواست بغلش کنه که دختر سریع خودشو عقب کشید و با شیطنت گفت:یکم بیشتر منتظر بمون عزیزم...وقتی ماشین توی پارکینگ ایستاد مرد دست دختر رو گرفت و سمت آسانسوربرد.وقتی سوار آسانسور شدند مرد به دختر نزدیک شد و دستاشو دو طرف بدنش گذاشت و نالید:دیگ نمیتونم تحمل کنم
دختر، مرد رو هل داد و از خودش دور کرد و با خنده گفت:اوه عزیزم ما تموم شبو وقت داریم پس عجله نکن
مرد آهی کشید و نیم نگاهی به پایین تنش انداخت و گفت:این همین الان هم برات داره جون میده-:برای امشب برنامه های زیادی دارم مطمئن باش بهت خوش میگذره عزیزم
با توقف آسانسور توی طبقه ی مورد نظر، از آسانسور خارج شدند و به سمت تنها دری که اونجا بود رفتند.
با ورود به آپارتمان، دختر سمت مرد برگشت و با عشوه گفت: مشروب هم داری عزیزم؟؟
مرد به گوشه ای از خونه که یه بار کوچولو بود اشاره کرد و گفت:هرکدومو دوست داشتی انتخاب کن تا من برگردم.
به سمت بار رفت و بعد از برداشتن قوی ترین شیشه ی شراب، دوتا جام رو پر کرد و بعد سرش رو بالا آورد و نیم نگاهی به مسیری که مرد رفته بود انداخت و وقتی از نبودش مطمئن شد، چیزی رو از توی جیبش در آورد و توی جام ریخت و بعد جام رو برداشت و تکونش داد تا پودر سفید رنگ داخل مشروب حل بشه.
-:انتخاب کردی سکسی من
لبخندی زد و جام های شراب رو برداشت و سمت مرد رفت. جام شرابی رو که حاوی پودر سفید رنگ بود بهش داد و بعد مال خودش رو بالا برد و گفت:بسلامتی شب قشنگمون
مرد جامش هاشونو بهم زد و با خنده گفت: مرد خوش شانسیم که تونستم توجه ی همچین بانوی زیبایی رو جلب کنم.
دختر بلند خندید و گفت: حق با توعه عزیزم تو خیلی خوش شانسی که امشب با من برخورد کردی...
مرد جام شراب رو به یک نفس سر کشید و بعد اون رو پایین انداخت و به دختر نزدیک شد و دستاشو دور کمر دختر حلقه کرد و اونو به خودش نزدیک کرد و با لحن خماری گفت: بیشتر از این نمیتونم تحمل کنم وقتی اینجوری ازم دلبری میکنی عشقم
دختر دستشو روی سینه ی مرد گذاشت و گفت: یک، دو، سه...
و مرد روی زمین افتاد.دختر کنارش زانو زد و گفت:مطمئنم وقتی بیدار بشی متوجه ی خاص بودن این شب میشی جناب جین
YOU ARE READING
𝐼 𝐿𝑜𝑠𝑡 𝑇𝑜 𝑌𝑜𝑢...✍︎
Fanfictionخلاصه : وقتی نگاهشان باهم تلاقی کرد، جان لبخندی زد و گفت:بالاخره میفهمم کی هستی و مجبورت میکنم با میل خودت پا توی تختم بزاری وانگ ییبو، و ییبو با قفل نگاهشان در هم با خود گفت:تو سمی جان، و من اجازه نمیدم مسمومم کنی! کاپل: ییژان جان تاپ ✨ ژانر:رومنس،...