_بو دی...
شوان لو با لبخند عمیقی که لبهاشو پوشونده بود خودش رو به ییبو رسوند و اونو توی آغوشش کشید،
ییبو لبخندی محوی زد و متقابلا دستهاشو دور بدن ظریف دختر بزرگتر حلقه کرد وچونشو روی شونش گذاشت.
شوان لو بوسه ای روی شونه ی ییبو گذاشت و خواست چیزی بگه که نگاهش با نگاه پسری که پشت سر ییبو ایستاده بود و با دلتنگی نگاهش میکرد گره خورد...
ناباور از ییبو جدا شد، اونو کنار زد و با قدم های نامطمئن سمت پسر رفت...
رو به روش ایستاد، دستشو بالا برد و گونه ی پسر رو لمس کرد و با جوشش اشک توی چشم هاش زمزمه کرد:آ جان...
جان بدون حرف، دست دختر رو گرفت و توی بغلش کشید،شوان لو با چشم های که حالا کاملا خیس شده بود، پسرک رو به خودش فشرد،
کمی ازش فاصله گرفت و صورتش رو قاب گرفت:دی دی...
جان میون گریه لبخندی زد که باعث شد لبهای دختر به لبخند کم رنگی مزین بشن...
سرشو جلو برد و پیشونی برادر کوچکترش رو بوسید :کجا بودی دی دی... کجا گذاشتی رفتی؟... چرا زودتر نیومدی... ببخشید که تنهات گذاشتم... ببخشید که ناراحتت کردم داداشی...
جان شوان رو دوباره توی بغلش کشید و با دلتنگی گفت : جیه... دلم برات تنگ شده بود...
همین جمله کافی بود که صدای گریه ی شوان لو بلند بشه، سالها بود برادرشو فقط و فقط برای فرار از مشکلات خودش تنها گذاشته بود... و این باعث فشرده شدن قلب مهربونش میشد...
ییبو که تموم مدت کنار چنگ ایستاده بود و به جان ولو نگاه میکرد، با صدای گریه ی شوان لو جلو رفت و اون دوتا رو از هم جدا کرد، رو به جان کرد و با اخم گفت :فقط بلدی اشک آدم ها رو دربیاری شیائو جان
چنگ هم جلو رفت و در تایید حرف ییبو گفت:حق باتوعه بو دی.. اون پسر بیش از حد تصورم بی احساس و سنگدله...
جان معترض اسم برادرش رو به زبون آورد که چنگ اخم کرده جلو رفت و گوششو گرفت..
_آخخخ گه گه... گوشمووو ول کنن... جیهههه....
قبل از اینکه شوان لو اقدامی کنه چنگ گوش جان رو رها کرد و اینبار اونو توی بغلش گرفت و گفت:خوشحالم که اینجایی آ جان
جان با لبخند دستشو پشت کمر برادرش برد و گفت:قرار بود زودتر برگردی گه
چنگ جان رو از خودش جدا کرد و با اخم گفت:تو همین الانم ما رو پیچوندی بچه بعد نق هم میزنی؟!
جان لبهاشو آویزون کرد و با لحن کیوتی گفت:زودتر میومدی نمیپیچوندمت چنگ گا..
چنگ نگاهی به شوان انداخت، در همین حین که آهی از تاسف میکشید گفت:میبینی لو... این پسر کوچولو چقدر لوس و بی ادبه... همش بخاطر توعه... اگر بجای بوس و بغل چند بار گوششو میپیچوندی این جوری نمیشد...
YOU ARE READING
𝐼 𝐿𝑜𝑠𝑡 𝑇𝑜 𝑌𝑜𝑢...✍︎
Fanfictionخلاصه : وقتی نگاهشان باهم تلاقی کرد، جان لبخندی زد و گفت:بالاخره میفهمم کی هستی و مجبورت میکنم با میل خودت پا توی تختم بزاری وانگ ییبو، و ییبو با قفل نگاهشان در هم با خود گفت:تو سمی جان، و من اجازه نمیدم مسمومم کنی! کاپل: ییژان جان تاپ ✨ ژانر:رومنس،...