چشم هاش را باز کرد.
با دیدن اتاق نا آشنایی که در آن بود اخمی روی پیشانی اش نشست.نیم خیز شد تا بنشید که با دردی که در پایین تنه اش پیچید متوقف شد و اخمی روی پیشانی اش نشست و آهی از لبانش خارج شد.-:بیدار شدی؟!
گنگ و گیچ به پسر روبه رویش نگاه کرد.کمی زمان برد تا شب گذشته را به یاد بیاورد.همه چیز مثل یک فیلم با دور تند از مقابل چشمانش گذشت.
از موهای خیس و حوله ای که دورش پیچیده بود معلوم بود تازه از حمام بیرون آمده است.-:میدونم جذابم
اخمی روی صورتش نشست و با حرص گفت: این همه اعتماد به نفس رو از کجات در میاری!
بهش نزدیک شد و کنارش روی تخت نشست.
-:مهمه مگه؟!
سرش را به سمت مخالف برگرداند و جوابی نداد.
دستش را جلو برد و روی پهلوش گذاشت.
با برخورد دست سرد پسر به پوست گرمش لرزید و سرش را سمت پسرچرخاند و سوالی نگاهش کرد!
نگاه خیره و سردش را به چشمان وحشی اش داد و پرسید:درد داری؟!
لبش را گاز گرفت و چیزی نگفت. درد داشت ولی غرورش اجازه نمیداد تا دردش را نشان دهد. از این که همانند نوعروس ها رفتار کند متنفر بود.
وقتی جوابی از پسر نگرفت از روی تخت بلند شد و به سمت کمد لباس هایش رفت.
-:وانو پر از آب کردم. میتونی بری دوش بگیری...
کمی مکث کرد. دو دل بود حرفش را بزند یا نزند!
دلش را به دریا زد و گفت: اولین باره با یه باکره میخوابم!امیدوارم بابت رفتار دیشبم زیاد...-:مهم نیست.
این را گفت و در حالی که ملافه را دورش میپیچید لنگ لنگان به سمت حمام حرکت کرد.
به هر زحمتی بود خودش را به حمام رساند. وارد حمام شد. در را پشت سرش بست و ملافه را همانجا ول کرد و سمت وان رفت و درونش جای گرفت. چشمانش را بست. باورش نمیشد دیشب به راحتی تسلیم آن پسر شده بود! ((واییی پسر این چه کاری بود که کردی؟! رسماااا گند زدییی)) با یاد آوری دوباره ی دیشب و صدای ناله هایش دستانش را روی صورتش گذاشت و جیغ خفه ای کشید.نگاهی به اتاق کرد و کلافه زنگی را که کنار تختش بود فشار داد.چند دقیقه ی بعد خدمتکار سراسیمه وارد اتاق شد.
-:در زدن یادت ندادن؟!
خدمتکار بیچاره با ترس نگاهش کرد و بریده بریده گفت:معذرت...میخوام...
اوفی کشید و به اتاق اشاره کرد و گفت:اینها رو تمیز کن!
نیم نگاهی به درحمام کرد و ادامه داد:و برای صبحانه از آشپز بخواه تا هرچی مقوی تره آماده کنه!
YOU ARE READING
𝐼 𝐿𝑜𝑠𝑡 𝑇𝑜 𝑌𝑜𝑢...✍︎
Fanfictionخلاصه : وقتی نگاهشان باهم تلاقی کرد، جان لبخندی زد و گفت:بالاخره میفهمم کی هستی و مجبورت میکنم با میل خودت پا توی تختم بزاری وانگ ییبو، و ییبو با قفل نگاهشان در هم با خود گفت:تو سمی جان، و من اجازه نمیدم مسمومم کنی! کاپل: ییژان جان تاپ ✨ ژانر:رومنس،...