𝐈 𝐥𝐨𝐬𝐭 𝐭𝐨 𝐲𝐨𝐮...🌱
43_
نمیدونست چیکار کنه! از صبح به هر دری زده بود تا پسر سمج و لجباز رو به روش رو متقاعد کنه تو خونه بمونه تا حالش خوب بشه موفق نشده بود!کلافه فرمون رو چرخوند و زیر لب غر زد:لعنت بهت وانگ ییبو! لعنت که اینقدر لجباز و یه دنده ای...فاک بهت! باید اون سوراخ لعنتیت رو به هفتاد روش به فاک داد بلکه یکم آدم شی...
با لبخند محوی که روی لبش نشسته بود ابروی بالا داد و با حالت بانمکی گفت:واو یوبینا انگار یادت رفته اونی که به فاک میده منم...
یوبین چشم غره ای نثارش کرد و با غیض گفت:نه یادم نرفته مستر وانگ! هنوز داد های از سر درد پارتنرهای بدبختت و یادم نرفته! سادیسمی.... ماشینو جلوی برج نگه داشت و با حرص ادامه داد:ولی امیدوارم یکی پیدا شه جوری به فاکت بده که دل من یکی خنک شه!
ییبو با بیحالی سری تکون داد و بعد از برداشتن کیفش، دستگیره رو گرفت و درو باز کرد!
_ییبو
مکث کرد تا یوبین حرفشو بزنه!
_لطفا اگه دیدی خیلی حالت بده بهم زنگ بزن باشه؟!
ییبو هومی گفت و از ماشین پیاده شد!
کیفشو روی کولش انداخت و سمت ورودی برج رفت! وارد برج شد و سمت آسانسور رفت و دکمشو زد!نیم نگاهی به اطرافش انداخت و با ندیدن جان،نفس راحتی کشید و سوار آسانسور شد!
اصلا دوست نداشت با این وضعیت جان رو ببینه! بشدت حالش بد بود و حوصله ی سرو کله زدن با جان رو توی خودش نمیدید!
هوفی کشید و با توقف آسانسور، سمت اتاقش راه افتاد!
_دستیار وانگ؟!
ییبو با شنیدن صدای نازک منشی منگ از حرکت ایستاد، به عقب چرخید و با بیحالی بهش نگاه کرد!
منشی منگ نگاه نافذشو حواله ی صورت رنگ پریده ی پسر مقابلش کرد! با فهمیدن حال نامساعدش جلو رفت و دستشو دراز کرد:رییس باهات کار داره... کیفتو بده من میبرم اتاقت....
ییبو نیم نگاهی به دست دخترک انداخت، کیفشو از روی کولش برداشت و سمتش گرفتو با صدای گرفته ای گفت:ممنون خانوم منگ
دختر لبخند مهربونی زد و با گرفتن کیف سمت اتاق ییبو راه افتاد.
نفسی گرفت و سمت اتاق سهون راه افتاد! جلوی در ایستاد و بعد از زدن در و شنیدن صدای سهون، وارد اتاق شد!
_اومدی؟!
ییبو سری تکون داد و منتظر موند تا رییس جوونش حرفشو بزنه!
سهون با دیدن رنگ و روی دستیارش، از روی صندلیش بلند شد و سمتش رفت،
_تو حالت خوبه؟!
ییبو سری تکون داد و با لبخند کم جونی گفت:خوبم... با من کاری داشتید؟!
سهون جلوی پسر کوچیکتر ایستاد، کمی به صورتش نگاه کرد و در آخر دستشو جلو برد و روی صورتش گذاشت، با گرمای بیش از حدی که زیر پوستش حس کرد، ابروهاشو بالا داد و متعجب گفت:وانگ ییبو تو تب داری؟!
YOU ARE READING
𝐼 𝐿𝑜𝑠𝑡 𝑇𝑜 𝑌𝑜𝑢...✍︎
Fanfictionخلاصه : وقتی نگاهشان باهم تلاقی کرد، جان لبخندی زد و گفت:بالاخره میفهمم کی هستی و مجبورت میکنم با میل خودت پا توی تختم بزاری وانگ ییبو، و ییبو با قفل نگاهشان در هم با خود گفت:تو سمی جان، و من اجازه نمیدم مسمومم کنی! کاپل: ییژان جان تاپ ✨ ژانر:رومنس،...