❀𝐏𝐚𝐫𝐭 9❀

332 93 18
                                    

𝐈 𝐥𝐨𝐬𝐭 𝐭𝐨 𝐲𝐨𝐮...🌱
43_
نمیدونست چیکار کنه! از صبح به هر دری زده بود تا پسر سمج و لجباز رو به روش رو متقاعد کنه تو خونه بمونه تا حالش خوب بشه موفق نشده بود!

کلافه فرمون رو چرخوند و زیر لب غر زد:لعنت بهت وانگ ییبو! لعنت که اینقدر لجباز و یه دنده ای...فاک بهت! باید اون سوراخ لعنتیت رو به هفتاد روش به فاک داد بلکه یکم آدم شی...

با لبخند محوی که روی لبش نشسته بود ابروی بالا داد و با حالت بانمکی گفت:واو یوبینا انگار یادت رفته اونی که به فاک میده منم...

یوبین چشم غره ای نثارش کرد و با غیض گفت:نه یادم نرفته مستر وانگ! هنوز داد های از سر درد پارتنرهای بدبختت و یادم نرفته! سادیسمی.... ماشینو جلوی برج نگه داشت و با حرص ادامه داد:ولی امیدوارم یکی پیدا شه جوری به فاکت بده که دل من یکی خنک شه!

ییبو با بیحالی سری تکون داد و بعد از برداشتن کیفش، دستگیره رو گرفت و درو باز کرد!

_ییبو

مکث کرد تا یوبین حرفشو بزنه!

_لطفا اگه دیدی خیلی حالت بده بهم زنگ بزن باشه؟!

ییبو هومی گفت و از ماشین پیاده شد!
کیفشو روی کولش انداخت و سمت ورودی برج رفت! وارد برج شد و سمت آسانسور رفت و دکمشو زد!

نیم نگاهی به اطرافش انداخت و با ندیدن جان،نفس راحتی کشید و سوار آسانسور شد!

اصلا دوست نداشت با این وضعیت جان رو ببینه! بشدت حالش بد بود و حوصله ی سرو کله زدن با جان رو توی خودش نمی‌دید!

هوفی کشید و با توقف آسانسور، سمت اتاقش راه افتاد!

_دستیار وانگ؟!

ییبو با شنیدن صدای نازک منشی منگ از حرکت ایستاد، به عقب چرخید و با بی‌حالی بهش نگاه کرد!

منشی منگ نگاه نافذشو حواله ی صورت رنگ پریده ی پسر مقابلش کرد! با فهمیدن حال نامساعدش جلو رفت و دستشو دراز کرد:رییس باهات کار داره... کیفتو بده من میبرم اتاقت....

ییبو نیم نگاهی به دست دخترک انداخت، کیفشو از روی کولش برداشت و سمتش گرفتو با صدای گرفته ای گفت:ممنون خانوم منگ

دختر لبخند مهربونی زد و با گرفتن کیف سمت اتاق ییبو راه افتاد.

نفسی گرفت و سمت اتاق سهون راه افتاد! جلوی در ایستاد و بعد از زدن در و شنیدن صدای سهون، وارد اتاق شد!

_اومدی؟!

ییبو سری تکون داد و منتظر موند تا رییس جوونش حرفشو بزنه!

سهون با دیدن رنگ و روی دستیارش، از روی صندلیش بلند شد و سمتش رفت،

_تو حالت خوبه؟!

ییبو سری تکون داد و با لبخند کم جونی گفت:خوبم... با من کاری داشتید؟!

سهون جلوی پسر کوچیکتر ایستاد، کمی به صورتش نگاه کرد و در آخر دستشو جلو برد و روی صورتش گذاشت، با گرمای بیش از حدی که زیر پوستش حس کرد، ابروهاشو بالا داد و متعجب گفت:وانگ ییبو تو تب داری؟!

𝐼 𝐿𝑜𝑠𝑡 𝑇𝑜 𝑌𝑜𝑢...✍︎Where stories live. Discover now