با گرفته شدن بازوش از حرکت ایستاد، سرشو بالا گرفت و به صورت شخصی که مانع اش شده بود نگاه کرد!
یوبین با عصبانیت بازوی ییبو رو چنگ زد و جسم خستشو دنبال خودش کشوند! با رسیدن به ماشین درو باز کرد و رو به دوستش تشر زد:بشینییبو حوصله ی کل انداختن نداشت! بدون مخالفت سوار ماشین شد و منتطر موند! یوبین نگاهی به صورت خنثی ییبو انداخت و بعد از کشیدن هوف کلافه ای در ماشین رو بهم کوبید!
ییبو بدون اینکه تکونی بخوره سرجاش ثابت موند! شاید اگه تو موقعیت دیگه ای بودن چند تا حرف درشت بار دوستش میکرد اما حالا و با حال روحی که داشت ترجیح میداد چشم ها و گوشهاش رو ببنده! نه چیزی ببینه نه چیزی بشنوه...
یوبین بعد از اینکه کمی آروم شد، سوار شد! ماشینو روشن کرد و بدون هیچ حرفی سمت اپارتمان مشترکش با ییبو روند!
مسیر با سکوت نسبی طی شد! با توقف ماشین توی پارکینگ، ییبو در ماشینو باز کرد و سمت آسانسور رفت! دکمه رو فشار داد و منتظر موند! اندکی بعد در آسانسور باز شد و ییبو بی حوصله سرش رو بالا گرفت تا وارد آسانسور بشه که با دیدن صحنه ی رو به روش کمی تعلل کرد!
زوج جونی که توی آسانسور بودن با دیدن ییبو هل کرده از هم فاصله گرفتن و از آسانسور بیرون اومدن! اما ییبو همچنان سر جاش ایستاده بود و توی فکر بود...یاد روزهای اول کارش توی شرکت افتاده بود...اذیت های بی انتهای جان و بوسه هاش...
_ییبو؟!
با صدای نگران یوبین به خودش اومد! دستشو مشت کرد و توی دلش سر خودش تشر زد:تمومش کن ییبو تمومش کن...
پشت به یوبین وارد آسانسور شد! یوبینم بعد از کمی تعلل شونه ای بالا داد و وارد آسانسور شد! نگران ییبو بود! نمیدونست چه اتفاقی افتاده که اینقدر بهم ریخته؟! یعنی ممکن بود پدرش رو دیده باشه؟! حتی دوست نداشت به این احتمال فکر کنه... خوب میدونست ییبو هر بار بعد دیدن پدرش چقدر بهم می ریزه...
با توقف آسانسور سمت آپارتمانشون رفتن! یوبین رمز و وارد کرد و بعد از باز شدن در کمی عقب کشید تا ییبو وارد بشه!با ورود ییبو، خودشم وارد خونه شد و درو پشت سرش بست! دنبال ییبو راه افتاد و قبل از اینکه ییبو در اتاقش رو باز کنه دستشو گرفت و پرسید:چیشده؟!
ییبو بی حوصله نگاهش کرد! اما با یادآوری اتفاقی که بین یوبین و جان افتاده بود سریع نگاهش رو از صورت یوبین گرفت و گفت:هی... چی... فقط خستم...
_دیدیش؟!
ییبو مجددا نگاهش کرد:کیو؟!
_اونو... امروز اومده بود شرکت...
ییبو کمی فکر کرد و بعد از ثانیه ای با یادآوری اینکه وانگ لیو رو توی شرکت دیده اخم هاشو توی هم کشید و با بدخلقی گفت:هوم دیدمش...
YOU ARE READING
𝐼 𝐿𝑜𝑠𝑡 𝑇𝑜 𝑌𝑜𝑢...✍︎
Fanfictionخلاصه : وقتی نگاهشان باهم تلاقی کرد، جان لبخندی زد و گفت:بالاخره میفهمم کی هستی و مجبورت میکنم با میل خودت پا توی تختم بزاری وانگ ییبو، و ییبو با قفل نگاهشان در هم با خود گفت:تو سمی جان، و من اجازه نمیدم مسمومم کنی! کاپل: ییژان جان تاپ ✨ ژانر:رومنس،...