❀𝐏𝐚𝐫𝐭 13❀

367 83 7
                                    

با فکری مشغول سمت اتاقش راه افتاد! دلش میخواست میتونست همه چیو پشت سرش رها کنه و از اون شرکت کوفتی فرار کنه اما خودش خوب میدونست نمیتونه! دیگه حالا علاوه بر هدفی که بخاطرش پاشو گذاشته بود توی شرکت، چیز دیگه ای هم مانع رفتنش میشد! یا بهتره بگم شخص دیگه ای... ییبو خوب میدونست با تموم اذیت های جان، ته دلش از اینکه اونو میتونست هر روز ببینه خوشحاله...

دستشو روی دستگیره ی در گذاشت و خواست وارد اتاقش بشه که با شنیدن صدایی درست از پشت سرش متوقف شد.

_وانگ ییبو..

جیار متعجب از دیدن برادر کوچکش سمتش رفت! هیچ باورش نمیشد پدرش راست گفته باشه و ییبو بجای تفریح توی شهر دیگه، مشغول کار توی شرکت شیائو باشه...

ییبو به عقب برگشت. با دیدن جیار چشم هاشو روی هم گذاشت و توی دلش خودشو بابت بخت بدش نفرین کرد! هیچ نمیفهمید چرا این همه اتفاق باید تو یه روز بیفته!

جیار بی توجه به منگ زی یی که کمی دور تر از ییبو ایستاده بود سمت برادرش رفت و محکم به آغوش کشیدش!

ییبو بدون حرکت موند تا برادرش هرچقدر دوست داره رفع دلتنگی کنه و از سمتی جان که تازه از اتاق سهون بیرون اومده بود با دیدن این صحنه سرجاش خشکش زد!

دستشو مشت کرد و با افتادن نگاه ییبو بهش، کج خندی تحویلش داد! سمتشون رفت و پشت به پسر و رو به ییبو ایستاد! با لحنی که پر از تمسخر بود رو به ییبو گفت:اینجا محل کاره دستیار وانگ نه معاشقه...

جیار با شنیدن صدای جان، از ییبو جدا شد! به عقب برگشت و نگاه پر تعجبش رو بهش داد!

جان با همون پوزخندی که روی لبش بود دستشو سمت جیار برد و گفت:مشتاق دیدار جناب وانگ...

جیار اخمی روی پیشونیش نشوند! هیچوقت از جان خوشش نمیومد. اون همیشه مغرور بود و آوازه ی هوس بازی هاش مدام به گوشش میخورد! هیچ دوست نداشت برادر کوچیکش توی مکانی باشه که همچین آدمی کار میکنه! دست جان رو توی دستش گرفت و با طعنه گفت:فکر نمیکنید بخاطر مشغله ی زیاد شما باشه

جیار با فشرده شدن دستش توسط جان دندون هاشو روی هم فشرد! نمیدونست پسر رو به روش دقیقا چه مشکلی با دستش داره... شاید اونم از جیار متنفر بود...

_بازم خوشحال شدم دیدمت جناب وانگ... بهتون خوش بگذره...

نیش خند منظور داری زد و اون دوتا رو تنها گذاشت. سوار آسانسور شد و اونجا بود که اون نقاب مسخره رو از صورتش برداشت و سعی کرد تموم خشمش رو با کوبیدن مشتش به دیوارک آسانسور از بین ببره...

ییبو در حینی که نگاهش به مسیری بود که جان چند ثانیه ی پیش از اونجا رفته بود خطاب به جیار گفت:گا بهتره برگردی خونه... آخر شب زنگ میزنم باهم صحبت کنیم..

𝐼 𝐿𝑜𝑠𝑡 𝑇𝑜 𝑌𝑜𝑢...✍︎Where stories live. Discover now