گوشی رو کنار گوشش گذاشت و همزمان با بستن در ماشین خطاب به مخاطب نگران پشت خط با لحن کلافه ای غرید:وای وانگ ییبو از دیشب تا الان صد بار این جمله رو گفتی خسته نشدی عشقم؟!
ییبو غلتی روی تخت زد و با لبهای آویزون جواب داد :خب نگرانتم...
جان آهی کشید و بعد با خنده و لحن شیطونی گفت:یادت رفته من کی هستم؟! شیائو فاکینگ جان عزیزم همون فاکر عوضی سنگدل بی احساس
.. کافیه بابای عزیزت بخواد دست از پا خطا کنه تا هارد به فاکش بدمییبو با حرص مشتشو روی بالشت جان کوبید :شیائووو جاااان
جان وارد شرکت شد و در جواب ییبو با تن صدای آرومی گفت:حسودی نکن پیشی کوچولو قول میدم فقط تو رو عاشقانه به فاک بدم
ییبو حرصی چنگی به موهاش کشید و از بین دندونهاش غرید:جااان من الان نگرانتم بعد تو شیطنتت گل کرده...
جان وارد آسانسور شد و در جواب ییبو با مهربونی گفت:نگران نباش عشقم بهت قول میدم سالم سالم برگردم از زیر دستهای این جلاد ترسناک
_جان
جان لبخندی زد و جواب داد:جون جان
_دوست دارم
چشم هاشو با لذت بست و در جواب ییبو، گوشی رو چسبوند به لبهاش و زمزمه وار گفت:منم عاشقتم عزیزم
با ایستادن آسانسور چشم هاشو باز کرد و خطاب به ییبو گفت:عزیزم من رسیدم... مراقب خودت باش... بعد از ظهر میبینمت...
بعد از خداحافظی کوتاه، موبایلشو توی جیبش گذاشت و با قدم های استوارش سمت دفتر کار وانگ لیو رفت.
منشی با دیدن جان، لبخندی روی لبش نشوند و با صدای که پر بود از ناز و عشوه پرسید:اومدید رئیس رو ببینید مهندس شیائو؟!
جان لبخند نمادینی زد و با سر تایید کرد، دختر در همین حین که نگاهش روی لبهای جان بود، شماره ی اتاق وانگ لیو رو گرفت و اومدن جان رو بهش اطلاع داد،بعد از صبحت با وانگ لیو گوشی رو پایین گذاشت و رو به جان با همون عشوه ی خاص خودش که از نظر جان زیادی چندش بود گفت:آقای وانگ منتظرتونن مهندس
جان لبخند فیکی روی لبش نشوند و سمت اتاق وانگ لیو رفت. بعد از در زدن و شنیدن صدای وانگ، وارد اتاق شد،
وانگ لیو با دیدن جان لبخند گرمی زد و با دست به نزدیک ترین مبل به میزش اشاره کرد و گفت:بشین مهندس شیائو
جان سمت مبل رفت و روش نشست، پاهاشو روی هم انداخت و رو به وانگ لیو کرد،
وانگ لیو دستهاشو روی میز قاب گرفت و رو به جان کرد و با همون لبخند پرسید:خوش گذشت مهندس؟!
جان متقابلا خندید و در جواب مرد رو به روش گفت:ممنون جناب وانگ... خیلی دوست داشتم شما هم می بودین...
CZYTASZ
𝐼 𝐿𝑜𝑠𝑡 𝑇𝑜 𝑌𝑜𝑢...✍︎
Fanfictionخلاصه : وقتی نگاهشان باهم تلاقی کرد، جان لبخندی زد و گفت:بالاخره میفهمم کی هستی و مجبورت میکنم با میل خودت پا توی تختم بزاری وانگ ییبو، و ییبو با قفل نگاهشان در هم با خود گفت:تو سمی جان، و من اجازه نمیدم مسمومم کنی! کاپل: ییژان جان تاپ ✨ ژانر:رومنس،...