❀𝐩𝐚𝐫𝐭 5❀

497 95 20
                                    

پرونده ها را مرتب کرد و بعد از برداشتن آنها، از اتاق خارج شد و سمت اتاق رییسش رفت. با رسیدن به اتاق، رو به منشی کرد و گفت:به آقای شیائو خبر بدید پرونده هایی که خواسته بودن براشون آوردم

منشی نگاهش را از مانیتور برداشت و با دیدن دستیار رئیسش لبخندی روی لب نشاند و گفت:آقای شیائو بیرونن گفتن اومدین بگم پرونده ها رو روی میزشون بزارید و همینطور گفتن اطلاع بدم قرارهای بعد از ظهرشون رو کنسل کنید ...

-:باشه خانوم منگ

به سمت اتاق رئیسش رفت و خواست دستگیره را پایین بکشد که دستی از عقب روی دستگیره نشست و در را برایش باز کرد. ییبو خواست به عقب برگردد و از آن شخص تشکر کند که همان شخص از پشت او را به سمت داخل اتاق هل داد.

برای اینکه پرونده هایی که در دستش بود نریزد وارد اتاق شد و سریعا به سمت میز رفت و پرونده ها را روی میز گذاشت. با بسته شدن در به عقب برگشت و با دیدن جان، اخمی روی چهره اش نمایان شد.

در این یک هفته ای که در شرکت شیائو مشغول به کار شده بود اصلا او را ندیده بود و حالا بعد از یک هفته، بالاخره خودش را نشان داده بود.

جان آرام به سمت ییبو که کنار میز سهون ایستاده بودو با اخم نگاهش میکرد رفت و کنارش ایستاد و با لبخند گفت:مشتاق دیدار دستیار وانگ

ییبو بدون آنکه محلی به پسر بزرگتر بدهد مشغول مرتب کردن میز سهون شد و وقتی کارش تمام شد تنه ای به جان که کنارش ایستاده بود و باهمان لبخند نظاره گرش بود زد و خواست به سمت در اتاق برود که پسر بزرگتر بازویش را گرفت و او را سمت خود کشید. ییبو که اصلا انتظار همچین عملی را از او نداشت تعادلش را از دست داد و در بغل پسر بزرگتر افتاد.

با برخورد صورت ییبو به سینه اش و صدای ناله اش لبخندی روی لب نشاند و دستانش را دور پسر کوچکتر حلقه کرد و گفت:کجا به سلامتی خوشگلم

ییبو سرش را بالا گرفت و نگاه وحشی اش را حواله ی چهره ی خندان جان کرد و با غضب گفت:دست کثیفتو به من نزن

جان که حسابی از بازی با آن پسرک عصبانی خوشش می آمد سرش را جلو برد و لبانش را به گونه ی نرم پسرک چسباند و گفت:لبمو که میتونم بزنم بیبی؟!

ییبو سعی کرد تا با تکان دادن خود از آن آغوش اجباری رها شود اما جان که هیچ علاقه ای به آزاد کردن آن توله شیر وحشی نداشت فشار دستانش را به دور کمر باریک پسرک بیشتر کرد.

ییبو با بیشتر شدن فشار دستان جان بر روی کمرش نالید و بااخم گفت:ولم کن لعنتی دردم گرفت

جان همانطور که از فشار دستانش میکاست گفت:اگه پسر خوبی باشی کمتر اذیت میشی

ییبو مستاصل نگاهش کرد و گفت:چی از جونم میخوای؟! چرا هر وقت منو میبینی میچسبی بهم؟!این همه پسر و دختر ریخته توی این شرکت فاکی چرا قفلی زدی رو من لعنتی؟!

𝐼 𝐿𝑜𝑠𝑡 𝑇𝑜 𝑌𝑜𝑢...✍︎Where stories live. Discover now