با صدای زنگ موبایلش غلتی روی تخت زد و زیر لب غرید:خوابمممم میاااااد
اما انگار فرد پشت خط دست بردار نبود و مدام زنگ میزد!
اخم کرده و ناراضی چشم هاشو باز کرد و موبایلشو که روی میز عسلی بود برداشت و بدون نگاه به مخاطب تماس رو وصل کرد و نامفهوم لب زد:هوم
_ییبو هنوز خوابی؟!
دوباره روی تخت دراز کشید و چشم هاشو بست و با خواب آلودگی جواب داد:هوم کارتو بگو میخام بخابم..
یوبین نیشخندی زد با فکر به اینکه ییبو بفهمه جان برگشته چه واکنشی نشون میده، بدون مقدمه چینی و با لحن مشتاق و هیجان زده ای گفت:جان برگشته پکن ییبو...ییبو با خیالی غلتی روی تخت زد و غرید:خب چیکار کنم برم براش برقصم؟!
یوبین که اصلا انتظار همچین حرفی رو نداشت چشم هاشو گرد کرد و با ناباوری گفت:ییبو گفتم جان برگشته بعد تو میگی چیکار کنم؟؟؟
ییبو که بین خواب و بیداری بود و متوجه ی حرف یوبین نبود نالید:خب برگشتن اون دیلاق ب من مربوطه مگه... اه بزار بخوابم...
تماسو قطع کرد و درحالی که زیر لب غر میزد ملافه رو روی خودش کشید:پسره ی احمق... سر صبح زنگ زده منو از خواب شیرینم بلند کرده که بگه اون احمق برگشته...
ساکت شد و توی ذهنش از خودش پرسید:گفت کی برگشته؟!!!
با پیچیدن صدای یوبین توی مغزش سریع چشم هاشو باز کرد و همزمان ملافه رو از روی صورتش کنار زد و با صدای کمی بلند داد زد:جان برگشته... اون برگشته...با یادآوری دیشب و برگشتن جان، وحشت زده روی تخت نشست و به اطرافش نگاه کرد، با ندیدن جان توی اتاق، احساس کرد یه سطل آب سرد روی سرش ریختن...
با ناامیدی و دلخوری دستشو بالا برد و سیلی نسبتا محکمی به صورتش زد و با ناراحتی و بغض سر خودش غر زد:چرا زودتر بلند نشدی.. چرا گذاشتی دوباره بره... چرا اینقدر خوابیدیییی...
با دراومدن اشک هاش، زانوهاشو بالا داد و سرشو روی زانوش گذاشت و زیر گریه زد!
از خودش از جان ازهمه ناراحت بود و احساس میکرد قلبش دیگه بیشتر از این تحمل دردکشیدن و ندیدن جان رو نداره...
با دستی که روی بازوش نشست و صدای که توی گوشش پیچید سرشو از روی زانوهاش برداشت و نگاه ناباورش رو به شخصی که کنارش نشسته بود و داشت با نگرانی نگاهش میکرد داد و زیر لب زمزمه کرد:جا...ن
جان اخم کرده دستشو جلو برد و اشک های روی صورتش رو پاک کرد و پرسید :چیشده ؟! چرا داری گریه میکنی؟! صورتت چرا قرمزه؟!... چیزی شده ییبو؟!... کسی اینجا بود؟!... کی اذیتت کرده؟!...
جان مدام سوال میپرسید و ییبو با گیچی نگاهش میکرد!
جان وقتی دید پسر کوچکتر قصد نداره جواب سوالهاشو بده عصبی و حرصی اسمشو صدا زد،
YOU ARE READING
𝐼 𝐿𝑜𝑠𝑡 𝑇𝑜 𝑌𝑜𝑢...✍︎
Fanfictionخلاصه : وقتی نگاهشان باهم تلاقی کرد، جان لبخندی زد و گفت:بالاخره میفهمم کی هستی و مجبورت میکنم با میل خودت پا توی تختم بزاری وانگ ییبو، و ییبو با قفل نگاهشان در هم با خود گفت:تو سمی جان، و من اجازه نمیدم مسمومم کنی! کاپل: ییژان جان تاپ ✨ ژانر:رومنس،...