❀𝐏𝐚𝐫𝐭 7❀

372 77 10
                                    

گذری به پارت قبل:
ییبو لبخندی بهش زد و بعد سمت در رفت و از اتاق خارج شد، جان با رفتن ییبو رو به سهون کرد و گفت:اممم من یه کاری دارم با اجازتون و بدون اینکه مهلتی به سهون بده تا اعتراض کنه از اتاق خارج شد و خودشو با دو به ییبو رسوند، دستشو گرفت و بی توجه به نگاه گیچ ووحشت زده ی ییبو، و نگاه خیره ی منشی منگ، اونو سمت اتاقش کشوند و بعد از اینکه جفتشون وارد اتاق شدن در رو بست و پسر کوچیکتر رو به دیوار چسبوند و بدون هیچ حرفی لبهاشو روی لبهای پسرک گذاشت و بوسه ی خشنی رو آغاز کرد،
جان هیچ ایده ای نداشت که چرا داره پسرکوچیکتر رو میبوسه و اصلا چرا دنبالش اومده بود، فقط میدونست تو اون لحظه دلش میخواست اینکارو کنه،
و ییبو اون به معنای واقعی هنگ کرده بود و حتی نفس کشیدن یادش رفته بود، نمی فهمید چرا جان، باید دنبالش بیاد و اونو به در بچسبونه و اینجوری ببوستش؟!

با گازی که جان از لبش گرفت بالاخره به خودش اومدو دست هاشو روی سینه ی جان گذاشت و اونو به عقب هل داد، با عقب رفتن پسر بزرگتر، روی زمین ولو شد و با تموم وجودش هوا رو می‌بلعید تا به ریه هاش اکسیژن برسونه،

جان با نگرانی بهش نزدیک شد و دستشو روی شونه ی پسر کوچکتر گذاشت:هی تو خوبی؟!

ییبو با چشم های به خون نشسته بهش خیره شد و تو یه تصمیم آنی، دستشو بالا آورد و محکم روی گونه ی پسر بزرگتر کوبید،

جان مات و مبهوت بهش خیره شد، ییبو واقعا عصبانی بود هم از جان و کارهاش هم از خودشو احساساتی که جدیدا اونو درگیر خودش کرده بود،

_تو ابلهه عوضی، چطور جرات میکنی باهام اینجوری برخورد کنی؟ مگه من عروسکتم لعنتی؟ چرا هرجور دلت میخواد باهام رفتار میکنی ها چراااااااا

جان باورش نمیشد که با کارهاش باعث رنجش پسرکوچیکتر شده،بدون توجه به داد و بیداد های ییبو سمتش رفت و اونو محکم توی بغلش گرفت :هییس آروم باش... گریه نکن،قول میدم دیگه اذیتت نکنم اصلا دیگه بهت نزدیک نمیشم و جلوی چشم هات نمیام فقط آروم باش باشه؟!

همه توی اتاق جلسه نشسته بودن و با دقت به یوچن گوش میدادن جز ییبو!

در عینی که مثل مجسمه کنار سهون ایستاده و بدون پلک زدن به رو به روش خیره شده بود به حرفهای چند ساعت پیش جان، فکر میکرد و توی دلش باخودش حرف میزد!"اون جدی بود؟! یعنی دیگه مزاحمم نمیشه؟! باید بهش اعتماد کنم؟!عه من که چشمم آب نمیخوره اون فاکر عوضی بتونه سر حرفش بمونه، اون لعنتی اگه کرمهاشو به من نریزه شبش صبح نمیشه،بی ریخت دیلاق زشت..." با یاد آوری صورت جان ابروهاشو بهم گره داد و با صدای نسبتا بلندی غر زد:فاک بهت شیائو فاکینگ جان...

با سکوت ناگهانی اتاق جلسه و سنگینی نگاه هایی که روش زوم شد تازه متوجه ی حرفی که زده بود شد، چشم هاشو باز و بسته کرد و  زیر لب به خودش غر زد:گندت بزنن ییبو رسما ریدی... با تردید سمت سهون چرخید، با دیدن ابروهای بالا رفته ش لبخند مسخره ای روی لبش نشوند و دستی به موهاش کشید و توی دلش برای خودش از تموم کائنات طلب آمرزش کرد...

𝐼 𝐿𝑜𝑠𝑡 𝑇𝑜 𝑌𝑜𝑢...✍︎Where stories live. Discover now