❀𝐏𝐚𝐫𝐭 14❀

359 84 11
                                    


با برخورد آزاردهنده ی نور به چشم هاش، با غرلند غلتی روی تخت زد، دوباره داشت به عالم بی خبری پا میذاشت که دستی دور کمرش حلقه شد و ثانیه ای بعد توی بغل شخصی فرو رفت!

مشتی به شخصی که محکم بهش چسبیده بود زد و با نارضایتی گفت :برو اون ور گرممه

جان پوزخندی روی لبش نشوند و بیشتر از قبل بهش چسبید! ییبو با فرض بر اینکه یوبین سر صبحی کرم درونش فعال شده تکونی به خودش داد و به سمت شخص برگشت! در همین حین که چشم هاشو می مالوند غر زد:فاک یو مگه من اون دیلاق قد درازم که چسبیدی بهم...
دستشو پایین آورد و در حینی که اخمی روی پیشونیش نشسته بود چشم هاشو باز کرد که با دو جفت چشم مشکی رو به رو شد!
_تو بیداری هم خواب میبینم؟!
چشم هاشو بست تا رویای که میبینه محو شه و دوباره چشم هاشو باز کرد!
با دیدن دوباره ی جان، چشم هاش گرد شد! دستشو روی صورت جان گذاشت و با لحن ناباوری گفت:شت هنوز خوابم؟!! تو چرا اینقدر واقعی ای لعنتی؟!

جان کج خندی زد، خودشو عقب کشید و روی تخت نشست:چون واقعی ام...صبح بخیر جناب دستیار

ییبو با شوک روی تخت نشست! واقعی بود؟! اون توی بغل جان بود؟! چطور؟! اصلا جان اونجا چیکار می کرد؟! چه اتفاقی افتاده بود؟!! با خودش فکر کرد شاید زمان رفته جلو وگرنه چطوری یهو سر از بغل جان پیدا کرده؟!

جان از روی تخت پایین اومد و در حینی که کش و قوسی به بدنش میداد سمت سرویس رفت:پاشو حموم آماده ست برو یه دوش بگیر دیشب شب پرهیجانی رو سپری کردی بیبی

ییبو گیچ و شوکه به جان نگاه کرد! اون داشت درمورد چی حرف می زد؟! چه شبی؟!... تا جایی که یادش میومد با یوبین رفته بود بار... اما حالا... نگاهی به اطرافش کرد... توی اتاق جان بود؟!... نگاهی به خودش انداخت... با دیدن بدن برهنه اش ترسیده خودشو عقب کشید! اون ها دوباره باهم خوابیده بودن؟!!!

جان نگاهی توی آیینه به خودش انداخت! یادآوری دیشب و حرفهای ییبو و اعترافش باعث کش اومدن لبهاش میشد!

با انجام کارهای اولیش، در سرویس رو باز کرد و بیرون اومد، سمت ییبو چرخید و خواست چیزی بگه که چیزی درست توی صورتش فرود اومد! و چند ثانیه بعد صدای فوق عصبانی ییبو توی گوشش پیچید:عوضی حروم زادهههه به چه جراتیییی دوباره بهم دست زدیییی؟!...

جان بالشت و از روی صورتش برداشت! لبخند کجی روی لبش نشوند و سمت ییبو رفت! کنارش ایستاد و سمتش خم شد! توی چشم های عصبانی و دلخور پسرکوچیکتر خیره شد:به همون جراتی که تو اومدی و ازم خواستی باهات بخوابم وانگ ییبو

ییبو با حیرت نگاهش کرد! خودش خواسته بود؟! این امکان نداشت... چطور ممکن بود از جان بخواهد باهاش بخوابه اونم درست وقتی که جان روز قبلش داشت با یه دختر لاس می زد؟! امکان نداشت:تو... تو داری دروغ میگی... من... امکان نداره من اینو خواسته باشم

𝐼 𝐿𝑜𝑠𝑡 𝑇𝑜 𝑌𝑜𝑢...✍︎Where stories live. Discover now