❀𝐏𝐚𝐫𝐭 15❀

328 82 6
                                    

جیانگ با مشت ضربه ای به بازوی جان زد و با ناراحتی و دلخوری گفت:واقعا که بیشعوری جان... چطور تونستی اینکارو کنی؟! هاااان اونم بدون اطلاع به من چرا جان؟؟ چرا اینکارو کردی لعنتیی

جان دستهای جیانگ رو گرفت و اونو توی بغلش کشید، چونشو روی شونه ی جیانگ گذاشت و با دست پشتشو نوازش کرد:آروم باش جیانگ بزار برات توضیح بدم اگه قانع نشدی هرکاری بگی انجام میدم باشه؟!

جیانگ با بغضی که توی گلوش نشسته بود نالید:الان میخوای توضیح بدی لعنتی؟! چرا قبل از اینکه همچین غلطی کنی باهام حرف نزدی؟!... تو... تو دیگه منو به عنوان دوستت قبول نداری مگه نه

جان جیانگ رو از خودش جدا کرد و توی صورتش خیره شد و با جدیت گفت:جیانگ هیچوقت قرار نیست رابطه‌ی دوستی بینمون خراب بشه... اگه بهت نگفتم چون فرصتش پیش نیومد... من خیلی ناگهانی این تصمیم رو گرفتم...

جیانگ دماغشو بالا کشید و چشم های خیسش رو به جان دوخت:بخاطر اونه مگه نه؟! بخاطر اون داری از شرکت می ری؟! بخاطر اون داری از خانوادت دور میشی؟!

جان دستشو روی شونه ی بهترین دوستش گذاشت و با لبخند کم رنگی گفت:همش بخاطر اون نیست جیانگ..
من مدتهاست که دارم به این موضوع فکر میکنم... من نمیتونم تحت سلطه ی بابا و عمو باشم... نمیتونم طبق نظر اونها زندگی کنم... من خسته شدم از بس دیگران توی کارم سرک کشیدن و خواستن کنترلم کنن...

_اما...اخر هفته شوان لو و ژوچنگ بر میگردن

جان با شنیدن اسم خواهرش، لبخند غمگینی زد، دوست داشت میموند و میتونست خواهرش رو ببینه اما نمیشد باید می رفت.. باید یه مدت دور میشد تا بتونه همه چیو کنترل کنه.. باید قبل از اینکه دیر میشد همه چیو تحت کنترل خودش در میاورد...

جیانگ که متوجه ی غم توی چشم های دوستش شده بود، اشک هاشو با پشت دست پس زد، جلو رفت و اینبار اون بود که جان رو توی بغلش میگرفت..دستشو محکم دور کمر جان حلقه کرد و با لحن دستوری گفت:حق نداری منو بیخبر بذاری جان... باید هر روز باهام درتماس باشی وگرنه از زیر سنگ هم شده پیدات میکنم و به فاکت میدم

لبهای جان به لبخندی کش اومدن! باید کائنات رو بابت داشتن دوستی مثل جیانگ توی زندگیش شکر می کرد! جیانگ بدون در نظر گرفتن شرایط و ناراحتیش همیشه حواسش بهش بود...

_نگران اون بچم نباش قول میدم نبودتو جبران کنم و...

جان میون خنده ابروهاشو گره داد و معترض گفت:سونگ جیانگ

جیانگ از جان جدا شد و تای ابروشو بالا داد و با شیطنت گفت:تو که باهام نخوابیدی شاید اون بچه... آخخخ جان فاک بهت دستم درد گرفت

جان چشم غره ای بهش رفت و تذکر داد:سمت ییبو نمیری جیانگ که کلاهمون میره توی هم...

جیانگ هم غر زد:لنتی تو که عاشق نیستی پس بزار من...

𝐼 𝐿𝑜𝑠𝑡 𝑇𝑜 𝑌𝑜𝑢...✍︎Where stories live. Discover now