𝐈 𝐥𝐨𝐬𝐭 𝐓𝐨 𝐘𝐨𝐮...🌱
_اینجا چه خبره؟؟
هایکوان در حالی که جلوی در ایستاده بود و با تعجب به جانی که گلوی پسر کوچیکتر رو گرفته و ییبوی که بدون توجه به جان در حال خندیدن بود نگاه میکرد این سوال رو پرسید!
جان با صدای هایکوان چشم هاشو بست و سعی کرد بی خیال افکارش مبنی بر لبخند فاکی ییبو بشه! خواست از پسر کوچیکتر که حالا صدای خندش قطع شده بود فاصله بگیره که چشمش به بدن برهنه اش افتاد!
اخمی روی پیشونیش نشست و بدون اینکه تغییری توی حالتش بده خطاب به هایکوان که هنوز جلوی در اتاق ایستاده بود گفت:لطفا چند دقیقه ما رو تنها بزارید آقای دکتر
و قبل از اینکه هایکوان با درخواستش مخالفت کنه با تحکم گفت :فقط چند دقیقه..
هایکوان نمیدونست چه خبره اما ترجیح داد فعلا روب اعصاب نداشته ی پسر کوچکتر شیائو رژه نره! پس عقب گرد کرد و از اتاق بیرون رفت!
با بسته شدن در، ییبو نگاه کنجکاوش رو به جانی که شدیدا اخم کرده بود داد.
جان ییبو فاصله گرفت و به سمت لباسهاش رفت! اونها رو برداشت و دوباره سمت ییبو برگشت.
ییبو تای ابروشو بالا داد! باورش نمیشد جان فقط چون اون لباس تنش نبود از دکتر خواسته بود تنهاش بزاره؟؟ اصلا همچین انتظاری نداشت...
جان لباس ییبو رو دستش گرفت، نگاه کوچیکی به ییبو انداخت و در اخر با همون اخمی که صورتش رو جذاب تر از همیشه کرده بود جلو رفت و کمک کرد تا لباسشو بپوشه.
مسلما ییبو باید داد و بیداد راه مینداخت و با لجبازی جانو پس میزد اما اونقدر شوکه بود که نمیتونست عکس العملی نشون بده! براش غیر قابل باور بود! شیائو جان بهش اهمیت میداد؟!
_تو...
جان در حالی که کمک میکرد باکسرشو بپوشه نیم نگاهی به ییبو انداخت.
ییبو بعد از پوشیدن باکسرش با تردید سوالش رو پرسید:تو منو دوست داری؟!
دست جان روی پای ییبو ثابت موند! باخودش فکر کرد چیکار کرده که پسر کوچکیتر همچین سوالی میپرسه ازش؟ مگه توی این مدت ازش عشق و علاقه دیده بود؟!
نگاه چپکی حواله ی ییبو کرد و بعد از پوشیدن شلوارش عقب رفت!
ییبو دوباره تکرار کرد:تو منو دوست داری مگه نه؟!
جان پوفی کشید و با لحن حرصی گفت:زده به سرت؟! به چه دلیل فاکی ای فکر کردی دوست دارم؟!
ییبو به لباسهای تنش اشاره کرد:اگه دوسم نداری اینا چه معنایی میتونه داشته باشه؟! چرا باید از اینکه دکتر منو تو این وضعیت ببینه عصبی شی؟!
جان کج خندی تحویل پسر کوچیکتر داد:نکنه دلت میخواست اون دکتر فاکی بدنتو ببینه؟! هوم؟ اگه اینطور متاسفم که مانع شدم.
ییبو با عصبانیت نگاهش کرد و با حرص گفت:خیلی آشغالی.. همون بهتر که هیچ حسی بهم نداشته باشی چون من ازت متنفرم شیائو فاکینگ جان!𝐈 𝐥𝐨𝐬𝐭 𝐭𝐨 𝐲𝐨𝐮...🌱
49_
جان واقعا عصبانی بود! به اندازه ی کافی چوب خطش پر شده بود دیگه گنجایش نداشت! نه حوصله ی بحث داشت و نه کلکل..حتی دیگه دلش نمیخواست عصبانی بشه! پس با لحن قاطعی گفت:باشه یادم میمونه!
ییبو اگرچه ته دلش ناراضی بود اما هومی گفت و خواست تکیشو به پشتی تخت بده که جان خم شد و بالشتو پشتش گذاشت!
با ورود دکتر جان از ییبو فاصله گرفت و بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت! ییبو با شوک به در بسته ی اتاق خیره شد! هایکوان بعد از معاینش، گوشی پزشکی رو دور گردنش آویزون کرد و کنار تخت نشست!
ییبو سمتش برگشت و با تعجب نگاهش کرد!
مرد دکتر لبخند مهربونی بع پسر کوچکیتر زد! نگاهی به در بسته ی اتاق کرد و گفت:جان پسر خوبیه
_چی؟
هایکوان با همون لبخند ادامه داد:از وقتی بچه بود از پزشکی بدش میومد. هیچوقت هیچ علاقه ای به چیزی که به پزشکی مربوط باشه از خودش نشون نداد!برعکس عاشق طراحی بود،وقتی یه طرحی روی کاغذ میکشید چنان ذوق میکرد که حدی نداشت..آخرش هم بی علاقگیش به پزشکی و لجبازی و مصر بودنش باعث شد پدرش اجازه بده تو هر رشته ای که میخواد ادامه تحصیل بده.
_اینا رو چرا به من میگی؟!
هایکوان به چشم های پسر کوچیکتر خیره شد :چون اون تو رو دوست داره
ییبو اخم کرده حرفشو برید:نداره..هیچ علاقه ای بین ما نیست و نخواهد بود، نه اون منو دوست داره و نه من اونو.
هایکوان چند ثانیه توی سکوت به مردمکهای لرزان پسر کوچیکتر نگاه کرد :باشه،ولی اینو بدون اون برخلاف آزار و اذیت هاش قلب مهربونی داره، پس ازش ناراحت نشو
پسر کوچکتر حالی که داشت رو نمیتونست برای خودش توجیح کنه! بشدت دلش گرفته بود و احساس ناراحتی میکرد! آروم زمزمه وار پرسید:شما همو میشناسید؟!
هایکوان بالبخند تلخی که روی لب هاش نشسته بود به انگشت های دستش خیره شد و گفت:من و اون یه زمانی رابطه ی خوبی باهم داشتیم... اما...
با باز شدن در و ورود جان حرفشو خورد! از روی تخت بلند شد و با دست چند بار روی شونه ی ییبو زد و با آرامشی که جان رو دیوونه میکرد گفت:حالت خیلی بهتره... بیشتر مراقب خودت باش... سیستم ایمنی بدنت بشدت ضعیفه و احتمال مریض شدنت زیاد...
ییبو سرشو تکون داد! هایکوان زیر چشمی به جان نگاه کرد و در آخر با عقب گرد کردن از اتاق بیرون رفت.
با رفتنش جان جلو رفت و به ییبو کمک کرد تا از روی تخت پایین بیاد! بعد از پوشیدن کفش هاش، بازوشو گرفت و همراهش از اتاق بیرون اومد.
ییبو:
از سکوت ماشین داشت حالم بهم میخورد! متوجه نمیشدم این پسره ی دیلاق چرا هیچی نمیگی؟! اون که همیشه عادت داشت یه ریز با زرها و کارهاش رو اعصابم یورتمه بره! پس چرا الان خفه خون گرفتههه؟؟
YOU ARE READING
𝐼 𝐿𝑜𝑠𝑡 𝑇𝑜 𝑌𝑜𝑢...✍︎
Fanfictionخلاصه : وقتی نگاهشان باهم تلاقی کرد، جان لبخندی زد و گفت:بالاخره میفهمم کی هستی و مجبورت میکنم با میل خودت پا توی تختم بزاری وانگ ییبو، و ییبو با قفل نگاهشان در هم با خود گفت:تو سمی جان، و من اجازه نمیدم مسمومم کنی! کاپل: ییژان جان تاپ ✨ ژانر:رومنس،...