نگاه خسته اش رو به کارکنان شرکت که هرکدوم مشغول کاری بودن داد.تا دوساعت دیگه جشن شروع میشد و اون ها مشغول سر و سامون دادن کارهای عقب افتادشون بودند.
-:چرا اینجا وایستادی؟!
به جیانگ که بهش نزدیک میشد نگاه کرد.
جیانگ جلو اومد و دست جان رو گرفت و باخودش سمت اتاقش کشوند. در رو باز کرد و به داخل هلش داد. خودش هم وارد اتاق شد و در رو بست. به طرفش برگشت و نگاهی به صورت خسته و بی روح پسر مقابلش کرد:جان
جان بدون اینکه جوابی به جیانگ بدهد به سمت کاناپه ی تکی داخل اتاق رفت و روش نشست.
جیانگ دنبال جان رفت و کنارش جای گرفت و به پاش اشاره کرد:دراز بکش
جان بدون هیچ مخالفتی، سرش رو، روی پای جیانگ گذاشت و چشم هاشو بست.
جیانگ دستشو لای موهای مشکی جان برد و به نوازششون پرداخت:دیشب نخوابیدی باز؟!
جان به پهلو دراز کشید و دستاشو زیر سرش گذاشت و اوم آرومی گفت.
جیانگ نگاهی به صورت جذاب جان کرد. مژه های بلندش روی صورتش سایه انداخته بود.خال زیر لبش جلوه ی قشنگی داشت و باعث میشد چشم ها روش خیره بشن.دستشو جلو برد و انگشتتو روی خالش گذاشت و پرسید:بازم با بابات درگیر شدی؟!
جان چشم هاشو باز کرد و با ناراحتی گفت:اوهوم... میخوام از عمارت برم اما بابا نمیزاره... میگه دوست داره کنار خودش زندگی کنم... ولی خب میدونی که بابا همش نیست... تنهایی موندن توی اون خونه ی بزرگ اذیتم میکنه...
گونشو نوازش کرد و گفت:خب همینو بهش بگو
-:گفتم اما بازم حرف خودشو میزنه... میگه چنگ و لو نیستن تو حداقل کنارم باش
خم شدو بوسه ای روی شقیقه اش گذاشت و گفت: یکم استراحت کن بیدارت میکنم
چشم هاش رو روی هم گذاشت و باشه ای گفت.
.
.
.
کتش رو پوشید و بعد از مرتب کردن لباس های تنش سمت جیانگ برگشت:چطوره؟!با لبخند جلو رفت و یقه ی کت جان رو درست کرد و به چشم هاش نگاه کرد و گفت:مثله همیشه! جذاب و خیره کننده!
با خنده روشو برگردوند و گفت:یه بار شد ازت نظر بخوام و تعریف نکنی؟! موبایلش رو برداشت.
دستشو گرفت و همراه هم از اتاق خارج شدند.
-:من فقط واقعیت رو میگم جیگر
همراه هم سوار لیموزین مشکی شدند و به سمت هتل رفتند.
با رسیدن به هتل از ماشین پیاده شدند.
-:این همه خبر نگار واقعا اینجا چه غلطی میکنند
دستشو جلوی دهنش گذاشت و باخنده گفت: هی هرچی باشه این جشن به مناسبت برگشت تنها وارث آقای شیائو سان برگزار شده توقع نداری که خبر به این مهمی رو از دست بدن؟
YOU ARE READING
𝐼 𝐿𝑜𝑠𝑡 𝑇𝑜 𝑌𝑜𝑢...✍︎
Fanfictionخلاصه : وقتی نگاهشان باهم تلاقی کرد، جان لبخندی زد و گفت:بالاخره میفهمم کی هستی و مجبورت میکنم با میل خودت پا توی تختم بزاری وانگ ییبو، و ییبو با قفل نگاهشان در هم با خود گفت:تو سمی جان، و من اجازه نمیدم مسمومم کنی! کاپل: ییژان جان تاپ ✨ ژانر:رومنس،...