❄︎ 𝑧ℎ𝑎𝑛❤︎❄︎
پرونده ها رو مرتب کردم و سرجاشون گذاشتم.
یک ماه کامل بی وقفه مشغول کار بودم و فرصتی برای نفس کشیدن نداشتم.
با باز شدن در اتاقم، بی حوصله و خسته نالیدم : جیانگ لطفا بزار دو دقیقه، فقط دو دقیقه نفس بکشم... توی این یک ماه اون یوچن عوضی فرصت نفس کشیدنم بهم نداده.-:کمتر از چند دقیقه طول میکشه تا براثر نرسیدن اکسیژن به ریه ها، بمیری... موندم چطور تونستی بااین وضعیت یک ماه دووم بیاری شیائو جان.
دستم رو هوا موند و متوقف شدم.
این امکان نداره.گوشهام دارن اشتباه میشنون. این صدای یوچن نیست. آره توهم زدم از بس بهش فکر کردم اینجوری شدم. آروم باش پسر الآن برمیگردی و پشت سرتو نگاه میکنی و میبینی اشتباه شنیدی.
چشم هامو بستم و آروم برگشتم. یک، دو، سه... چشم هامو باز کردم و با دیدن شخص روبه روم، پیش تمام کائنات برای خودم طلب مغفرت و آمرزش کردم.
-:چرا شبیه احمق ها زل زدی به من؟! بیا بشین باید باهم حرف بزنیم.
باز شروع شد. گاااد خودت کمکم کن. من بگم غلط کردم حرف بابا رو گوش ندادم و وارد این کار شدم درست میشه؟! اصلا من بابامو میخام
-:جان باتوام ها
با لب و لوچه ی آویزون سمتش رفتم و روبه روش نشستم:چی میخوای بگی؟! دوباره قراره منو با ورق سیاه کردن سرگرم کنی؟! باید بگم من دیگه تواناییشو ندارم... آقا اصلا من استعفا ناممو مینویسم و شخصا تحویلت میدم! حالا میشه بیخیالم شی؟!
یوچن چشم غره ای بهم رفت و کلافه گفت: دو دیقه اون گاله رو ببند تا حرفمو بزنم بعد میتونی مثل پیرزن ها غرغرکنی.
قوطی خالی آبمیوه رو برداشتم و سمتش پرت کردم. قوطی رو توی هوا گرفت و نالید:جااان
-:خیل خب... بگو میشنوم.
کمی روی مبل جابه جا شد تا راحت تر بشینه و وقتی جاش درست شد رو به من کرد و گفت: میدونم این مدت تو رو با انجام کارهای پیش پا افتاده اذیت کردم ولی مجبور بودم و این کارم فقط برای خودت بود... میخواستم خودتو به بقیه اثبات کنی و واسه همین باید شرایطو جوری فراهم میکردم که به بقیه ثابت بشه تو یه پسر نازپرورده نیستی که با یکم سختی جا بزنی...
لبخندی بهم زد و ادامه داد:میدونم پدرت ازت انتظار داشت تا مثل خودش پزشکی بخونی و ریاست بیمارستان رو برعهده بگیری و تو چقد مشتاق بودی تا به عنوان یه مهندس و طراح توی شرکت کار کنی... یکی دیگه از دلایلی که تا امروز کار مهمی بهت واگزار نکردم این بود که عموت و پدرت سهام دارهای اصلی اینجا هستند و عموت رییسه... و نمیخواستم پشت سرت بگن بخاطر بند پ اینجا مشغول به کار شدی...
بعد از کمی مکث ادامه داد:
خب حالا که مراحل اولیه رو گذروندی وقتشه با عهده گرفتن یه پروژه خودتو به همه ثابت کنی و بهشون نشون بدی لیاقت اینکار رو داری...
YOU ARE READING
𝐼 𝐿𝑜𝑠𝑡 𝑇𝑜 𝑌𝑜𝑢...✍︎
Fanfictionخلاصه : وقتی نگاهشان باهم تلاقی کرد، جان لبخندی زد و گفت:بالاخره میفهمم کی هستی و مجبورت میکنم با میل خودت پا توی تختم بزاری وانگ ییبو، و ییبو با قفل نگاهشان در هم با خود گفت:تو سمی جان، و من اجازه نمیدم مسمومم کنی! کاپل: ییژان جان تاپ ✨ ژانر:رومنس،...