به انعکاس تصویرش توی آیینه ی حموم خیره موند!
بخاطر بدخوابی های یه ماه گذشته و گریه های شبانه اش، زیر چشم هاش سیاه شده بود و نمای زشتی رو توی صورت زیباش به وجود آورده بود!
_آه ییبو... ببین چی به حال و روزت اومده... اون پسر قوی که میخواست از پدر هرزه و حرومیش انتقام بگیره کجاست؟!...
هیچوقت با کلمه ی پدر کنار نیومده بود! چه قبل از آشنای با وانگ لیو.. چه حالا...
مادرش هیجوقت از پدرش حرف نمیزد و ییبو همیشه براش سوال بود که چرا مادرش همیشه در مقابل سوالاتش سکوت میکنه ولی بعد از مرگ ژالین متوجه ی همه چیز شد!مادر بیچاره ش یکی از اون آدم های بود که آینده ش توسط وانگ لیو نابود شده بود! اما نمیدونست چرا هیچوقت تنفری توی نگاه مادرش ندیده بود!
آهی کشید،نگاهش رو از آیینه گرفت و در حالی که گره ی ربدوشامبر رو محکم میکرد از حموم بیرون رفت.
هنوز قدمی از حموم دور نشده بود که دستگیره ی در به آرومی پایین اومد!
چشم هاش از فرط تعجب گرد شدن!
با باز شدن در و ورود شخص سیاه پوشی به اتاق، اخم هاشو توی هم کشید و به آرومی به اون شخص نزدیک شد!
گارد گرفت و با برگشتن اون شخص به سمتش مشتشو بی معطلی توی صورتش کوبید و اونو روی زمین انداخت و روش خیمه زد، دستشو بالا برد تا مشت دوم رو روی صورت گیچ و هنگ شخص مقابلش بکوبه که صداش مانع شد:نزن لعنتی درد میگیره...
ییبو با تعجب دستشو پایین آورد و بالاخره نگاهشو به صورت شخص مشکوک زیرش داد!
با دیدن صورت جان، ابروهاش بالا رفت...
داشت توی بیداری خواب میدید؟!
جان نفس پر دردی کشید و دستشو روی گونش که گزگز میکرد گذاشت!از تصمیمش برای دیدن ییبو پشیمون شده بود! باید میذاشت دلتنگی از پا درش بیاره تا اینکه بلند شه و دزدکی وارد خونه ی خودش بشه و اینجوری کتک بخوره....
_لعنت بهت وحشی صورت نازنینمو داغون کردی
ییبو که هنوز باورش نشده بود جان اونجا باشه، دستشو جلو برد و روی گونه ی جان گذاشت:ت... و... تو... واقعا جانی؟!
جان نگاه عاقل اندر سفیه ای به ییبو انداخت! انگار یه ماه موندن ییبو کنار خانوادش اونو خل کرده بود!
هوفی کشید و بی توجه به گزگز و دردی که روی گونش بود! دستشو دور کمر ییبو برد و تو یه حرکت بلند شد و در حالی که ییبو رو توی بغلش گرفته بود روی زمین نشست!
به چشم های سرخ پسری که توی بغلش بود خیره شد! میتونست از عمق چشم هاش دلتنگی رو بخونه! دستشو بالا گرفت و روی گونه ی ییبو گذاشت و با لبخند و لحن شیطونی گفت: اصلا نمیتونم باور کنم اینجور آروم تو بغلم نشستی...
YOU ARE READING
𝐼 𝐿𝑜𝑠𝑡 𝑇𝑜 𝑌𝑜𝑢...✍︎
Fanfictionخلاصه : وقتی نگاهشان باهم تلاقی کرد، جان لبخندی زد و گفت:بالاخره میفهمم کی هستی و مجبورت میکنم با میل خودت پا توی تختم بزاری وانگ ییبو، و ییبو با قفل نگاهشان در هم با خود گفت:تو سمی جان، و من اجازه نمیدم مسمومم کنی! کاپل: ییژان جان تاپ ✨ ژانر:رومنس،...