با احساس درد تو ناحیه ی بازوش از روی پسر کنار اومد و با بهت و ناباوری به پشت سرش خیره شد و باعث شد نگاه عصبی و ترسیده ی جان هم به اون سمت برگرده!
_سهون گا...
وانگ باورش نمیشد لو رفته باشه... تا جایی که میدونست اونقدر دقیق و تمیز کارهاشو انجام میداد که هیچ شکی سمتش نمی رفت... پس چطور سهون اونجا بود؟!...
جواب سوالش رو زودتر از چیزی که فکر کنه با دیدن ای وان لین کنار پسر شیائو سان گرفت.
خشم و عصبانیت جای دردشو گرفت و طبق عادت با تهدید گفت :میکشمت کثافت خائن...
سهون با نیش خند به مرد لخت رو به روش خیره شد و خطاب به ای وان گفت:تو به ییبو برس من با این کار دارم!
ای وان سر تکون داد و بی حرف سمت ییبوی که از شدت شوک وارد شده از شنیدن صدای بلند تیر، بیهوش شده بود، رفت.
سهون با قدم های آهسته سمت وانگی که سعی داشت هفت تیر مخصوصشو از توی لباسی که کنارش روی تخت انداخته بود برداره...بعد از چند بار تلاش موفق شد اسلحه شو برداره اما قبل از اینکه بتونه اونو سمت سهون نشونه بگیره با برخورد پای به دستش اسلحه از دستش روی زمین افتاد.
وانگ با عصبانیت سمت جان که حالا با چشم های به خون نشسته بهش خیره شده بود برگشت و خواست بهش حمله کنه که همون لحظه سهون بهشون رسید و با گرفتن گلوش اونو از روی تخت به پایین پرت کرد و با حرص ضربه ای وسط پاش کوبید!
صدای دردناک وانگ توی اتاق پیچید و باعث شد ای وان برای لحظه ای دست از باز کردن طنابهای کلفتی که دور ییبو بود و با گره کور بسته شده بود برداره و نگاهشو به صورت مچاله شده از درد وانگ بده...
سهون گارد گرفت تا ضربه ی بعدی رو وارد کنه که با صدای جان متوقف شد.
_نههههه بهش دست نزن گه گه اون باید به دست من بمیره...
سهون نگاه ناخوانایی به جان انداخت، نگران بود و میترسید خشم و نفرتی که توی چشم هاش میبینه کار دستش بده اما از سمتی مطمئن بود اگه این فرصت رو ازش بگیره و اجازه نده وانگ رو به روش خودش تنبیه و مجازات کنه برای همیشه این کینه و نفرت توی وجودش میمونه و باعث اذیتش میشه... پس بی خیال وانگ شد و سمت جان رفت بعد از باز کردن دست و پاهاش کمکش کرد تا بلند شه،
جان بی توجه به وضعیتش سهون رو کنار زد و مثل یه شیر خشمگین سمت وانگ رفت و شروع به لگد زدن به مرد بزرگتر کرد.
_اون... اون نفس نمیکشه...
همین جمله کافی بود تا سهون نگاه از جانی که تمام حواسش سمت وانگ بود برداره و با استرس سمت ییبو و ای وان بره...
کنار ییبوی که روی زمین خوابونده شده بود نشست و با گذاشتن دستش روی شاهرگش(درست؟؟) سعی کرد نبضشو حس کنه اما نتونست...
YOU ARE READING
𝐼 𝐿𝑜𝑠𝑡 𝑇𝑜 𝑌𝑜𝑢...✍︎
Fanfictionخلاصه : وقتی نگاهشان باهم تلاقی کرد، جان لبخندی زد و گفت:بالاخره میفهمم کی هستی و مجبورت میکنم با میل خودت پا توی تختم بزاری وانگ ییبو، و ییبو با قفل نگاهشان در هم با خود گفت:تو سمی جان، و من اجازه نمیدم مسمومم کنی! کاپل: ییژان جان تاپ ✨ ژانر:رومنس،...