مرد لبخندی روی لبش نشوند و با لحن کمی متعجبی گفت :ببین کی اینجاست پسر کوچیکم ، وانگ ییبو!
ییبو نگاه سردش رو به صورت خندون مرد مقابلش داد و بدون مقدمه پرسید :چرا اینکارو میکنید؟! چرا اجازه دادید پسر آقای شیائو اینجا مشغول به کار بشه؟! دنبال چی میگردی؟!
وانگ لیو از پشت میز بلند شد و سمت ییبو رفت، رو به روش ایستاد و بدون اینکه لبخندش رو از لبهاش پاک کنه درجواب ییبو گفت:اون دنبال کار میگشت و منم دنبال طراح...
چشم های پسر کوچکتر داد می زد که چقدر ترسیده و در حین حال عصبانیه! اما همچنان سعی میکرد خودش رو سرد و بی تفاوت نشون بده:من اونقدر احمق نیستم وانگ لیو...
وانگ لیو بلند خندید:واو وانگ ییبو... تو هنوز هم بی ادب و گستاخی
ییبو توی چشم های مرد خیره شد و درجواب با نفرت گفت:شاید چون پسر توام وانگ لیو...
مرد تک خندی زد و سمت مبل رفت و روش نشست، پاهاش روی هم انداخت، سرشو سمت ییبو چرخوند، لبخندش محو شد، ابروهاش رو توی هم کشید و با لحن ترسناکی گفت:برای همین دنبال مدرک جمع کردن علیه پدرتی؟؟...
ییبو متعجب به چشم های تاریک وانگ لیو خیره شد، باورش نمیشد اون همه چیز رو میدونست
وانگ لیو لبخند ترسناکی روی لبش نشوند، و ادامه داد :خودت و جای دخترا جا زدی و اون احمق ها رو فریب دادی... اما وقتی چیزی گیرت نیومد تصمیم گرفتی وارد شرکت شیائو بشی...
اینبار لحن وانگ لیو پر بود از تمسخر :اما رفتی اونجا و عاشق اون شدی و حالا بخاطر ترس از لو رفتن هویتت پاشدی اومدی اینجا...ییبو احساس میکرد تموم بدنش سست شدند، مرد مقابلش ترسناک تر از چیزی بود که تصورش رو میکرد، اون تموم مدت ییبو رو زیر ذربین گذاشته بود و از همه ی کارهای که پشت سرش انجام داده بود خبر داشت.
ییبو زبونش رو به سختی تکون داد و با صدای که از ته چاه میومد لب زد:تو... تو همه چیو میدونی؟!...
وانگ لیو نگاهش پر بود از تمسخر، از روی مبل بلند شد و سمت ییبو رفت، اونو توی بغلش گرفت و کنار گوشش لب زد:وانگ ییبو من تو رو میبخشم اما نمیتونم تنبیهت نکنم...چون اگه اینکارو نکنم تو دوباره سعی میکنی از پشت بهم خنجر بزنی...
_تو...
وانگ لیو عقب کشید و به چشم های لرزون و بی روح ییبو خیره شد و گفت:دنبال انتقام نباش ییبو... اون دختر به چیزی که حقش بود رسید... تو فکر میکنی من از مرگ ژالین خوشحال شدم؟!... نه ییبو... من اونو دوست داشتم اما اون سعی کرد منو دور بزنه... اون میخواست منو دور بزنه اما خودش توی چاهی که برام کنده بود افتاد...
ییبو با عصبانیت داد زد:تو باعث شدی اون جیره خورای کثافتت به ژالین تجاوز کنن و اونو وادار به خودکشی کنن
YOU ARE READING
𝐼 𝐿𝑜𝑠𝑡 𝑇𝑜 𝑌𝑜𝑢...✍︎
Fanfictionخلاصه : وقتی نگاهشان باهم تلاقی کرد، جان لبخندی زد و گفت:بالاخره میفهمم کی هستی و مجبورت میکنم با میل خودت پا توی تختم بزاری وانگ ییبو، و ییبو با قفل نگاهشان در هم با خود گفت:تو سمی جان، و من اجازه نمیدم مسمومم کنی! کاپل: ییژان جان تاپ ✨ ژانر:رومنس،...