❀𝑃𝑎𝑟𝑡 21❀

334 75 8
                                    

با آروم شدن پسری که توی بغلش بود، اونو از خودش کمی فاصله داد، به چشم های پف کرده و قرمزش خیره شد و با کمی مکث و تردید پرسید:وانگ لیو... اون چه نسبتی باهات داره؟!...

ییبو خجالت زده و شرمگین سرشو پایین انداخت، لبشو گاز گرفت و با صدای آرومی که به زور به گوش می رسید جواب داد:پدرمه...

جان احساس میکرد یه سطل آب سرد روی سرش خالی شده... وانگ لیو پدر ییبو بود و جان تموم مدت فکر میکرد ییبو یه دانشجوی بی کس و کار و فقیره؟!... ازاون بدتر، اون عوضی هیز... چطور میتونست پدر ییبو باشه؟!

بی اراده دستهاش شل شدن و دستهای ییبو رو رها کرد... خودشو کمی عقب کشید و زیر لب با ناباوری زمزمه کرد:پدرته..وانگ لیو بزرگترین تاجر چین... ثروتمندترین فرد پکن... اون... اون پدرته؟!...

ییبو ترسیده بود! از رها شدن توسط جان... از اینکه بدون جان بمونه ترسیده بود...

خودشو سمت جان کشید و بازوشو چنگ زد و محکم گرفت، جان نگاهش رو به چشم های مضطرب و ترسیده ی ییبو داد... اخم کرده نگاهش رو از اون چشم ها گرفت و به دست ییبو روی بازوش داد و ب سردی گفت:فکر نمیکردم تو پسر اون عوضی باشی... بهتره دیگ همو نبینیم...

ییبو احساس میکرد قلبش از کار افتاده... بازوی جان رو رها کرد و دستشو سمت قلبش که بشدت درد میکرد برد،

جان نگاهش رو به چشم های ییبو داد و با همون لحن ادامه داد:منتظر همین حرفها بودی مگه نه؟! تموم مدت می‌ترسیدی از اینک این حرفها رو بشنوی و برای همین حرفی نمیزدی...اون جیار برادرت بود... و من... اوه خدای من... باورم نمیشه من...

ییبو دیگ صدای جانو نمیشنید، احساس میکرد یه چیزی سد راه گلوش شده و جلوی نفس کشیدنش رو میگیره...چنگی به گلوش زد و سعی کرد نفس بکشه... اما نمیشد نمیتونست...

جان با شنیدن صدای خس خس گلوی ییبو، متوقف شد، با دیدن صورت سرخ ییبو، چشم هاش گرد شد، با نگرانی جلو رفت و بازوی ییبو رو گرفت :وانگ ییبو... ییبو لعنتی چیشد؟... ییبو عزیزم...

چند بار اروم روی گونه ش زد و مدام صداش میزد اما تاثیری نداشت... کمی مکث کرد و در آخر سرشو جلو برد و لبهاشو روی لبهای پسر کوچکتر گذاشت...

با نشستن لبهای جان روی لبهاش، و ورود نفسهای جان به دهنش، راه گلوش باز شد و به نفس نفس افتاد...

جان کمی عقب رفت و وقتی ییبو کمی بهتر شد، محکم اونو توی آغوشش گرفت :لعنت بهت ییبو... لعنت بهت داشتم سکته میکردم...

پسر کوچکتر احساس میکرد استخون های بدنش در حال خرد شدنن، با دردی که توی بدنش نشسته بود به سختی لب زد:ج..ان...درد...درد داره...

جان عقب کشید و با گیچی به چشم های سرخش خیره شد،

ییبو دستشو روی بازوش گذاشت و شروع به مالوندش کرد، سرشو پایین انداخت و گفت:درد میکنه... فشار میدی...

𝐼 𝐿𝑜𝑠𝑡 𝑇𝑜 𝑌𝑜𝑢...✍︎Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang