چند دقیقه خیره مونده بود
اما جز سیاهی ته چاه چیز دیگه ای به چشمش نمیخورد
یک آن برگشت و به چاه تکیه داد وبعد اروم نشست و با خودش گفت
«بک .... مرد!!»
تو ذهنش افکاری امثال:
«جواب ننه تو چی بدم؟!»
«دیگ کسی نیست برام خوراکی بخره»
« دیگ به لطف کی پس انداز کنم»
«به بهونه خونه کی با دوست دخترام برم بیرون»
و ....
اینها شکل گرفت..
پرنده ای جلوی پاش ایستاد و شروع به نوک زدن زمین کرد
کای نیشخند خبیثانه ای زد و پرید روی پرنده و توی دستش اسیرش کرد
بی توجه به جیغ جیغ پرنده بلند شد و روبه چاه قرار گرفت و پرنده رو توش پرت کرد
«اگ برگرده بک زندس اگر بر نگرده ....»
تا کمر توی چاه خم شد و وقتی خبری از کبوتر نشد استرس تموم وجودش رو گرفت...
باید بک رو بیرون می اورد شاید هنوز زنده بود ..
اروم روی لبه ی چاه نشست
فکش میلرزید از ترس بود یا بغض کرده بود خودشم نمیدونست
یکی از پاهاشو اروم فرستاد توی چاه ولی سریع برش گردوند
_اییییییی من میخام زندگی کنم!!!فاک یو بک!:,-)
نفس عمیقی کشید و پاشو داخل فرستاد و بعد اروم با گرفتن لبه ی چاه ازش اویزون شد ...
میترسید و نمیتونست دستش رو ازاد کنه
انگشتاش به درد اومده بودن ولی دست از تلاش نکشید و همچنان خودشو نگه داشت
با صدای بال بال زدن پرنده سرشو برگردوند و چشم تو چشم با پرنده ای ک با دست خودش توی چاه پرتش کرده بود، شد
حاضر بود قسم بخوره یک نیشخند ریز روی نوک پرنده ی مادر به خطا دید
اگر بهش میگفتن برمیگشتی به عقب اولین اشتباهی ک جبران میکردی چی بود قطعا میگف خودش بکهیونو با دست خودش تو چاه پرت میکرد تا از شر بدبختی های روزانه اش خلاص میشد
با سوزش دستش هیسی کشید و به بالا نگاه کرد
الحق ک مادر به خطا بهترین فوش براش بود
مگ نمیگن پرنده ها عقل ندارن؟!..
پس چرا این پرنده داشت انتقام میگرفت ..
نوک نوک نوک
.
.
دستش رو بالا آورد تا با خاک یکسانش کنه، ولی دوره زمونه باهاش لج کرده بود
چون به وضوح کای رو با از دست دادن تعادلش و پرت شدنش توی اب با خاک یکسان کرد🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
به محض اینکه با زمین برخورد کرد بلند شد و به زور سرپا ایستاد .. سنگین شده بود و راه رفتن براش سخت بود
نمیدونست باید کدوم سمت رو بره!
حالت زاری گرفت و زیر لب گفت
_« یکی رو انتخاب میکنم و جلو میرم.. به نام پدر پسر و ... ولش کن ۱۰ ، ۲۰ ، ۳۰، ۴۰، ۵۰ ، ۶۰ .....»
با شنیدن صدای جیغ بنفش زنانه ای ک اومد نمیدونست کدوم یک از قنات هارو داخل رفت
فقط با خودش گفت «تا تسخیر نشدی بدو...»
بک رو از دور دید، نمیدونست خوشحال باشه یا گریه کنه، فقط بلند داد زد «فرار کنننننن»🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
همینجوری ک خشک ایستاده بود و جیغ میزد با جلو اومدن اون سایه ها هم هیچ تغییری در حالتش ایجاد نشد
تا اینکه سایه دست دراورد و جلوی دهن بک گذاشت
«دهنتو ببند دیگ!»
قسم میخورد .. حاضر بود همین حالا به کلیسا بره و قسم به درگاه خدا بخوره ک اون سایه حرف زد
وایسا ببینم!!!
بک_هی تو... توادمی
فرد مقابلش چشماشو چرخوند
_ن فق تو آدمی
بک پوکر شد
و دومین سایه جلو اومدو پسر روبه روی بک رو کنار زد
_هی بیخیال پسر.. (رو به بک کرد) تو این پایین چکار میکنی؟!
بک_ منم همین سوالو ازت دارم
_«فرار کنننننننن»
هر سه به سمت صدا برگشتن و کای خودشو تو بقل بک انداخت
_فاک یو .. باورت نمیشه هیچوقت عمق این کلمه رو درک نکردم ولی الان به معنای کلمه واسه ی انجام معنی این کلمه روی تو امادم بِچ عوضی .. چرا منتظری فرار کن یکی دنبالمه از شدت ذوق گرفتن روحم جیغ میزد
الان شمارو دیده ساک.....
پشت سرهم کلمه به کلمه میگف و جمله های عجیب غریبی میساخت
ک با داد بکهیون ساکت شد
_من جیغ زدممممم
چَککککک
سیلی خیلی محکمی از جانب کای نوش جان کرد و بعد هم سفت توی بقل دوست احمقش فرو رفت
_آهههه تو زنده ای
«_ اهوم اهوم .. سلام»
کای و بک دوتایی روبه دوشخص مقابلشون برگشتن کای با لبخند «سلام» داد و بک اخم کرد
_ما برای ماجراجویی دوستانه اومدیم این پایین .. شما این پایین چکار میکنید
جلو اومد و دستشو دراز کرد
_هی من لوهانم و اینم دوستم سوهو عه
_چرا معرفی می...
بک و کای ب پچ پچشون دقت کردن
_هی ساکت شو
_شاید دروغ میگن و دزدن
_تو فقط از کتاب مراقبت کن...
زیر گوش بک اروم زمزمه کرد
_گفت کتاب
بک_منم شنیدم
کای بلند گفت
_هی بچها ما دنبال همین اتاقک بودیم.. دنبال ی کتاب خیلی ساده آییییی .. چته روانی
بک رو مخاطب قرار داد و به پاش اشاره کرد
صدای سوهو بلند شد
_شماها دزدید گورتونو از اینجا گم کنید وگرنه زنگ میزنم به پلیس
بک_ چه ربطی داره!! اره زنگ بزن بگو زیر ی قنات ی اتاق هست که ... اصلا وایسا ببینم شما معلومه دزدید، اون تو چیکار میکردید؟!سوهو چیزی ک پشتش قایم کرده بود سفت چسبید
لوهان با خنده گفت_ما دیگ باید بریم شمام برید توی اتاق، درش رو باز کردیم.. اون تو هم کلی کتاب هست، امیدوارم چیزی ک میخواید رو پیدا کنید
کای نیشخند زد_شمام باید بیاید وگرنه به پلیس لوتون میدم
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋کتابی ک دستش بود روی زمین پرت کرد و موهاشو کشید
_من مطمئنم ک اینجا بوددددد ....
کای با چشمای سرخ شدش گف
_مگ قبلا اومده بودی؟!
_ن دیگ پابویا تو خواب
سوهو به حرف اومد
_دنبال کتابی میگردی ک توی خواب دیده بودیششش؟؟!!!!!! تو چمیدونی توی این اتاقک کارگر بدبخت بوده یا نبا نیشگونی ک از پهلوش توسط لوهان گرفته شد ساکت شد
لوهان_خب میتونی بگی چجوری بود ما هم میتونیم بهت کمک کنیم!
بک که منتظر همین حرف بود با لبخند اب دهنش رو قورت داد و کف دستاشو بهم زد
_کتاب سیاهی که وسطش یدونه نگین بنفش بود نگین تقریبا متوسط سایزی روش نوشته بود عنصر!؟ عناصر!؟ ی همچین چیزی....
لوهان و سوهو نگاهی ردو بدل کردن
ک یهو زمین شروع به لرزیدن کرد و کمی خاک از سقف پایین ریخت
کای دست بک رو کشید
_باید بریم میدونی چقدر اینجا قدیمیه و اینام در این اتاقک رو شکستن(به سوهو و لوهان اشاره کرد)
کتاب ها دونه دونه زمین می افتادن و خورده سنگ ها روی زمین می ریختن ..
سوهو و لوهان شروع کردن به دوییدن کردن و بک و کای هم پشت سرشون دویدن
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋کای_ خواب دیدنت هم مثل ادم نیست پسر
بک_خو من چمیدونستم
دستشو کشید و روی چمنا روبه روی لوهان وسوهو نشستن
لوهان_اینجا راه دیگ ای نداره! شما از کجا اومدید؟!
کای_ خودمونو از چاه پایین انداختیم
سوهو و لوهان بهم دیگه نگاه کردن و باهم گفتن
=چیییییی؟!!!!!!
کای به بک چشم غره رفت_اوهوم باور کنید راست میگم اول بکهیون خودشو پایین انداخت و بعد من .. دیگ خودتون بهتر میدونید ، مگ نه بک! .. بک!!!
بک که توی فکر فرو رفته بود با دست کای جلو چشمش به خودش اومد
_کجایی؟!
بک با ناراحتی به کای نگاه کرد
_من نتونستم اون کتابو پیدا کنم!!
لوهان دستش رو سمت کیف سوهو برد
_شاید شمام بخواید اینو ببینید
با دراوردن کتابی که دقیقا توی خواب بک اومده بود کایبک بهم نگاه کردن و بعد بک به سرعت به حرف اومد
_تو... تو اینو داشتی و ما اینهمه گشتیم.. یا پسر نزدیک بود همه مون باهم بمیریم!!!!!!لوهان_من نمیدونستم این کتاب رو میخواید!
کای زمزمه کرد «فاک»
کای_ همینه؟! بک تو مطمعنی؟!(روکرد به لوهان) تو از کجا با این کتاب اشنا شدی از بین اینهمه کتااب؟!
لو_ من ... من ...
...._____________
هلو ایتز می >.<
بیاید اینم پارت دومممممم
خوندید حالشو بردید؟!
👑🦋ووت و نظر یادتون نره پروانکا🦋👑
حالا فک میکنید چی میشه؟!!!🤔
فک کردید بد قولم؟! قرار بود امروز بدم این پارت رو دادم🤭😎👑🦋باهام دوست باشید🦋👑
آپ کاملا به استقبال شما بستگی داره عزیزای دلم💋
حرف اخرمم اینه ک پروفایلم رو فالو کنید تا از روزای آپ باخبر باشید😍
YOU ARE READING
𝙱𝚘𝚘𝚔 𝚘𝚏 𝙴𝚕𝚎𝚖𝚎𝚗𝚝𝚜
Fantasyوقتی دنبال یک رویای به ظاهر طبیعی میری باید انتظار هرچیزی رو داشته باشی! شاید رفتن به زمانی که پادشاه ها قدرت ماوراءالطبیعه داشته باشن! .. شایدم خودشونـ .. وضعیت:🔄درحال آپ منظم شنبه یا یکشنبه ژانر:معمایی، عاشقانه، فانتزی، ان.سی🔞 Couple's : chanba...