🦋کتاب عناصر_15🦋

76 28 3
                                    

_اقا حالا باید چکار کنم؟؟

مرد با مهربونی روشو سمت لوهان کرد

_حالا لولش کن و با این بند(بندی سمت لوهان گرفت) ببندش و تو بالن بذار و هواش کن

لوهان هم به ترتیب کار هایی رو ک مرد گفت انجام دادو بالن رو بالا فرستاد
مرد با لبخند رو کرد بهش

_پادشاه خیلی مهربونه و تموم خاسته هامونو براورده میکنه

لوهان خندید!!

_چطور مگه؟

مرد همونطور ک به بالنش خیره بود گفت

_من از پادشاه خواستم برای مزرعه ی گندمم با کمک ابر ها و بادها کشاورزی پر رونق تری داشته باشم

زن دیگه ای ک کنار مرد ایستاده بود و به نظر همسر مرد می اومد هم گفت

_من هم از پادشاه خواستم مرغ زرد حناییم رو ک گمشده برام پیدا کنه!!!

لوهان شوکه از درخواست زن و مرد و تکرار اسم پادشاه شوکه و متعجب گفت

_بالن ارزو چه ربطی به پادشاه داره!!؟

زن و مرد بلند بلند خندیدن و با تعجب از ندونستن پسر پرسیدن

_داری شوخی میکنی دیگه نه؟؟؟

زن_پادشاه تمامی درخواست های ما رو میخونه و تک تک اونهارو براورده میکنه .. (به لوهان خیره شد) البته اگر مجاز باشع

و با خنده دست همسرش رو گرفت و از اونجا دور شدن

تو پیشونیش کوبید
_باید هرجور شده بیارمش پایین!!!! شت!!!!

گرد بادی اومد و تمامی بالن ها رو بلعید و سمت قصر حرکت کرد

لوهان با هین بلندی به دنبال گرد باد حین فوش دادن به داستان تخمی تخیلی گیسو کمند سمت قصر دویید!

تاحالا اینقدر احساس احمق بودن نداشت!

🦋🦋🦋🦋🦋

_یااااا چانیول احمقققققق!!!!

دوید سمتش تا بقلش کنه اما مرد با حرکت دستی تمامی روشنی اون اتاق تاریک رو از بین برد و اتاق در تاریکی محضی فرو رفت ..
صدای بک شنیده شد

_هوی چانیول برقا رفت یه شمعی چیزی پیدا کن ببینم .. دیوونه تو اینجا رو چجوری پیدا کرد؟
...
...
...
_یا چانیول!! پابویا

دست مرد مثل یک فندک اتیش ازش بیرون اومد و چهرش رو قابل دیدن کرد

_خب!! منو از کجا میشناسی؟! پادشاه سرزمینت تورو فرستاده؟!

بکهیون خندید: کی؟! مون جی این؟! من حتی یکبار اونو از نزدیک ندیدم اونوقت دستور .. الحق که احمقی!اون رئیس جمهور ماعه ن پادشاه! مگ تو دیوونه شدی

𝙱𝚘𝚘𝚔 𝚘𝚏 𝙴𝚕𝚎𝚖𝚎𝚗𝚝𝚜Donde viven las historias. Descúbrelo ahora