🦋کتاب عناصر_18🦋

64 24 1
                                    

⭐💬👥

کای با تعجب به مرد مو سفید بلندی بود که از پنجره بیرون پرید
با ترس دوید سمت پنجره اما یک آن شیر بالدار سفیدی از جلوی چشم هاش رد شد و به سمت دور دست ها رفت

االبته از نظر کای دور دست ها
بیخیال شد و سمت در رفت
باید حوله و چند تا چیز می‌آورد

وقتی که از اتاق بیرون اومد سعی کرد راه آشپزخونه رو به یاد بیاره اما هیچ چیزی به یاد نمی اورد

اما وقتی که پلک زد تو اشپزخونه جای همیشگیش بود
متعجب سرشو تکون داد

_خدای من اینجا داره روزبه روز عجیب تر میشه!

بیخیال شد و سریع دوید سمت کاسه ها و یکی برداشت
..
از هرچیزی که فکرشو میکرد لازمه یکی برداشت و خواست بیرون بره که پیرمرد اشپز داخل شد و با دیدن کای متعجب بهش نگاه کرد

پیرمرد_خیرباشه پسر؟؟ میخوای چیکار ظرف های منو

کای این پا و اون پا کرد و بلاخره اولین حرفی ک به ذهنش رسید رو به زبون آورد

_یه لوله اب هست داره چکه می‌کنه.. پادشاهم خواستن ک من اونجا رو تمیز کنم

پیرمرد متعجب به کای نگاه کرد و چشماشو ریز کرد
_اما قصر که جز آشپزخانه لوله دیگه ای نداره دیک قشنگ! تومم اینقد احمقی که با کاسه پر میخوای بری آب لوله رو جمع کنی؟

کای از صفتی که بهش داده بود چشماشو چرخوند

_هوفففف پدربزرگ لطفا اینقدر دیک منو چشم نزن .. بذار برگردم لوله اب رو بهت نشون میدم فلا عجله دارم
برگشتم همه چیو بهت میگم

از کنار پیرمرد رد شد و یک لحظه برگشت

_آ... اها سرورم گفتن که شام درست نکن سوپ میخاد

و سریع بیرون رفت تا جلوی هرگونه سوال رو بگیره

خواست از پله ها بره و بگرده ولی طول نمی‌کشید
درضمن راهش رو هم بلد نبود

پس مکان مورد نظرشو تصور کرد
و دقیقا کنارتخت کیونگسو ظاهر شد

با دیدن لب هایی که رنگ گچ شده بود ترسید...

دستمال رو خیس کرد و بعد از چلوندنش روی سر کیونگ گذاشت

چرا یهو افتاد؟!
نکنه مریضش بد باشه بخاطر همون بداخلاقه
شایدم مست کرده؟!؟
شایدم باز یاد عشقش افتاده!!؟؟

فکر هایی که به سرش میزد خیلی زیاد بودن اما دلیل قانع کننده ای براشون گیر نمیاورد

بیخیال افکار اضافه شد
دستمال رو برداشت و توی اب گذاشت و تبشو گرفت
موهای مشکیش رو پیشونیش چسبیده بودن

موهاشو کنار زد و و خواست دستمال رو برداره اما کشش عجیبی داشت این چهره

منسوخ کننده بود ... انگار که میخواست بگه فقط بمن نگاه کنید .. زیبا بود .. خیلی
چشم های کشیده و درشتش
صورت تپل و برفش
لپ های سرخ
و لب های بی رنگ اما درشتش

𝙱𝚘𝚘𝚔 𝚘𝚏 𝙴𝚕𝚎𝚖𝚎𝚗𝚝𝚜Donde viven las historias. Descúbrelo ahora