🦋کتاب عناصر_21🦋

59 22 8
                                    


کایسو

چشم هاشو از هم فاصله داد
بدنش داغ بود ولی احساس سرما میکرد

سرشو چرخوند و با دیدن شخصی که سرش روی تشک تخت بودو مشخص بود که خوابش برده متعجب شد..

اصلا نمی‌خواست که کسی از ضعف مسخرش با خبر شه
سریع دستش رو به سر فرد کناریش رسوند و با قوایی ک داشت تکونش داد
با دیدن فردی که کنارش به خواب رفته بود چشماش سیاهی رفت ..

از این بدتر هم مگه ممکن بود؟؟؟

کای با تکونی که بهش وارد شد سریع بلند شد و به پادشاه گیونگ سو نگاه کرد ..

البته که ترسید چون فکر کرد نکنه اون مرد بداخلاق رنگ پریده باشه!

اما از اون بدتر هم ممکن بود
میدونید از اون بدتر چیه؟؟

چشم های گردی که تماما باز بودو توش همه جور حسو میشد دید... عصبانیت، نفرت، تعجب و......

چند دقیقه شد؟
چند دقیقه بود که به هم خیره بودن و با چشم هاشون حس هارو منتقل میکردن؟!
و یا حرف میزدن؟؟

کیونگسو فقط تونست با درماندگی ولی با غروری ک داشت بپرسه که
_دیگه کی میدونه؟! ....

این دوکلمه شاید عادی بود ولی برای قلب پادشاه کیونگسو خیلی درد مند بود که  به زبون بیاره
کسی که هیچوقت از کسی تقاضای کمک نکرد
کسی که یکبار عاشق شد و بعد به دام درد عاشقی رسید!!

کسی که بیمار شد .. بیمار بی درمان!

کای دستش رو سمت دست کیونگ برد و به نشونه ی همدردی  کلمه ی «هیچکس» رو به کیونگ 'هدیه' داد

لحظه ای هویتش رو فراموش کرد و دست کیونگ رو نوازش کرد و خواست ارومش کنه و با لحن ارومی  به چشمهاش خیره شد
_نترس ... من به هیچکس نمیگم و این یک‌راز میمونه بین من و تو!  خودم مراقبتم!

(هی وایسا ببینم!!!!!!)

کیونگ بار اولی بود ک یکی بهش این حرف هارو میگفت
حس خوبی پیدا کرده بود .. مثل ادمی بود که توی سرما کنارش  اتیش روشن شده بود ..
یک لحظه حس امنیت بهش دست داد ولی ..
ولی این فکر موندگار نبود!

وقتی یادش اومد اون کیونگ سویی نیست که پدرش همیشه نوازشش میکرد و محبوب دل پدرش بود ..
وقتی به یاد اورد که پدرش دیگه نیست و اون به تنهایی یک کشور بزرگو اداره میکنه ..
وقتی که دید باید ماسکش رو به صورتش بزنه ..‌
ماسک غرور!
ماسک شکست ناپذیر!
ماسک یک فرد محکم و استوار .. ! کسی که خودش تکیه گاه خودشه!

پس ...

دستش رو محکم از توی دست کای بیرون کشید

_اوهو ... حق نداری بهم دست بزنی ... بیرون!!!!!!!!

کای به یادآورد که فقط ی خدمه ی بی ارزش در کنار پادشاهشه!!‌
دستش رو کشید و از کنار تخت بلند شد.. تعظیم کوتاهی کرد و از پادشاه فاصله گرفت ..

𝙱𝚘𝚘𝚔 𝚘𝚏 𝙴𝚕𝚎𝚖𝚎𝚗𝚝𝚜Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin