𝙱𝚘𝚘𝚔 𝚘𝚏 𝙴𝚕𝚎𝚖𝚎𝚗𝚝𝚜

🦋کتاب عناصر_16🦋

⭐ووت💬نظر 👥فالو🥰🌷

با دیدن درب باز قصر بزرگ و شکوهمند جلوش دوید سمت مرد قد بلند ی ک روی صندلی چوبی پشت به گرد باد هاش نشسته بود و با ارامش نوشته درون بالن هارو یکی یکی میخوند و پس از اتمام یکی از گردباد هاشو با دست به سمتی هدایت میکرد

لوهان از فرصت استفاده کرد و وقتی هواس پرت  سهونو دید سمت بالن خودش ک پر از نوشته های مضحک بود دوید

اما سهون با حس حضور کسی سرشو بالا اورد و با اخم گفت
_مگه نگفتم پاتو تو قصر نذاری!؟

لوهان هم که حسابی بهش برخورده بود حرصشو سر سهون خالی کرد

_اوهوع همچین تحفه ای هم نیستی بابا! کمتر خودتو بگیر مریضی مقعدی میگیری!
تو با این اخلاق تخمیت چطور پادشاه این مردمی! اصن ... من برا تو نیومدم! برای درست کردن یک اشتباه اومدم

سهون ک متوجه شد لوهان برای چی اومده با پوزخندی بالن لوهان رو بالا اورد و سمت خودش برد
اما
وسط راه یک نیروی کششی متقابل اجازه اینو بهش نداد ک بیشتر از این بالن رو سمت خودش بکشه

متعجب به چشمهای لوهان نگاه کرد که دایره ی قهوه  ای رنگش رد طوسی رنگی ظاهر شده بود

پس ... پس .... اون بچه!! یعنی چی!
گیج شده بود ...
اما بیخیال بالن نشد
..

لوهان وقتی ک دید سهون بالن رو بالا کشید با نگاهش دنبالش کرد و واژه ی «نمیگذارم» رو توی ذهنش مدام تکرار کرد

سنگینی ردی ک از چشم هاش به بالن وصل شده بود و حس میکرد و متعجب بود اما همچین بدک هم نبود ‌‌ ..
باید که نمیگذاشت ..

چند دقیقه به همین منوال در جدال گذشت و بلاخره قدرت حاکم  بالن رو سمت خودش کشیدو با همون پوزخند گفت

_حالا که فکر میکنم چرا خواسته ی تورو اولین نفر براورده نکردم؟!!! ..

لوهان ک دید در خطره با حق به جانبی گفت

_خواسته ی من نبود تو در زندگیمه و چقدر عالی میشه که برآورده ش کنی

و پشت کرد و از قصر بیرون رفت

سهون گردباد کوچک اما قوی ای ساخت و بهش دستور داد به سرزمین آب بره

اتقافی ک امروز افتاد عجیب ترین اتفاقی بود ک تابحال براش افتاده بود!

پوزخند روی لبش پاک نمیشد به سرعت کاغذ پسر سرتق رو باز کرد و شروع به خوندنش کرد

🦋🦋🦋🦋🦋🦋

با سر درگمی خیره به پاهاش اما در دنیای دیگری سیر میکرد

باید چی میگفت به کسی که زبونش رو نمی‌فهمید!!
کسی؟؟؟ اون چانیول بود .. کسیکه بکهیون رو خیلی دوست داشت!!