🦋کتاب عناصر_20🦋

75 24 5
                                    


یکروز گذشته بود و اصلا خبری از چان نبود...
بکهیون هم نصف وقتش رو با تهیونگ گذرانده بود
تهیونگ هم به گفته ی خودش

با اجازه از پادشاه قصر رو به بکهیون نشون میداد

راهرو ها ..
راه پله ها

مکان هایی ک بعضی هاش فقط مجاز بودند
راه هایی ک یک زمانی نیاز میشه بلد باشه

قصر به حدی بزرگ و پر سوراخ سمبه بود ک اصلا نمیشد به راحتی به اونجا عادت کرد و
راه ها رو یاد گرفت

وارد اتاق بزرگی شدن

تهیونگ_اینجا چرا اومدیم؟
دست بک رو گرفت و برش گردوند

بک ممانعت کرد
_قول میدم به هیچکس نمیگم

و به فرض زیپ دهنشو کشید

بک_ فقط ی نگاه ریز بکنم .. اون عکسا .. عکسای کی ان؟

تهیونگ_بکهیون خواهش میکنم نه .. بهشون نگاه نکن دستش رو گرفت و خواست سمت در ببره ولی بک محکم دستش رو کشید و نزدیک به عکس ها شد

همگی عکس های مرد ها و زنایی بودن ک برای بک واقعا تعجب اور بود
چشمغره ای برای تهیونگ رفت

_ابنا حتما خدمه پادشاهتن .. چه قایم کردنی داره من ک باید بشناسمشون!

تهیونگ سمت بک اومد دستش رو گرفت و اینبار محکم کشید .و همزمان گفت

_اره بهت همه رو حضوری معرفی میکنم .. فقط بیا بریم از این اتاق لعنتی

بک هرچه تقلا کرد نتونست دستشو از توی دست تهیونگ بیرون بکشه اما چشمش خورد به یک تصویر اشنا ..

اون خودش بود
تصویر خودش اونجا چکار میکرد وقتیکه خدمه نبود

تهیونگ فکر کرد ک بک توی خیاله اما برعکس بکهیونه فضول داشت با دقت به مسیر نگاه میکرد تا اونو توی ذهنش ثبت کنه

سمت راهروی اتاق بکهیون رفتن
بک با حالت زاری گفت

_یااااا هیونگ، من نمیخام برم تو اتاقم .. گشنمههههه

اول بریم غذا بخوریم

لبخند گنده و بشکنی تو هوا زد

تهیونگ سر تکون داد
_نه بک .. برگرد به اتاقت دفعه بعد ک اومدم می‌برمت .. الان ی کار دارم .. میگم خدمه برات غذا بیاره!

بک چشمغره ای نثار تهیونگ کرد و سرشو برگردوند و رفت توی اتاقش و درو کوبید

اما نمیتونست درک کنه ک تهیونگ چه سهل انگاری بزرگی کرده
هرجور که شده باید یه کاری میکرد ..
نمیدونم شاید جابه جا کردن اتاق ولی فاک جواب پادشاهش رو چی میداد

با عصبانیت از راهرو عبور کرد و از پله ها پایین رفت بلکه یک چاره ای جلوی راهش سبز شه

🦋🦋🦋🦋

𝙱𝚘𝚘𝚔 𝚘𝚏 𝙴𝚕𝚎𝚖𝚎𝚗𝚝𝚜Donde viven las historias. Descúbrelo ahora