🦋کتاب عناصر_9 🦋

83 29 13
                                    

چشماشو بازکرد همونجایی بود ک انداختنش .. حتی سعی نکردن جابه جاش کنن...

خودشو ک تکون داد تاازه متوجه درد وحشتناک دست و باش شد سرشو بالا اورد و چشمش به بچه ی ریزه میزه ای افتاد ک مثل بزرگا روی تخت شاهیش با یک جغد روی دستش نشسته

کای- من کجام.. تو کی..

تمام قدرتشو گذاشت و نشست
صدای بم و مردونه ای گفت

-اینو من باید ازت ببرسم

کای با تعجب از صدای اون وروجک گف -تووو... نکنه رئییس اینا تویی..

دست ووروجک بالا اومد و زمین خاکی هم همزمان با دست اون تا نزدیک سر کای بالا اومد

-از سرزمین اتشی//تای ابرو بالا داد// اومدی واسه ی جاسوسی.. کورخوندی

کای متعجب گفت- ببین کوچولو من اصلا نمیدونم چخبره ...

-اعع نمدونی ...

به غولها اشاره کرد
کای ک متوجهشون شد سریع گف

-من از اینده اومدم

صدای خنده بلند شد ... قهقهه .. صدا اکو میشد

-ک اینطور ... اینده
کای- اره اینده
چشم چرخوند و با غضب گف
- ببریدش

.🦋🦋🦋🦋

لوهان

چهار زانو خیره به بنجره ی قدی نشسته بودو به منجیش ک داشت گردباد بازس میکرد خیره بود
با خودش فکر کرد دست روی دست گذاشتن غلطه ..

همین الانشم خیلی دیره .. باید بفهمه سر کای چ بلایی اومده مث اینکه غوهای سنگی رو میشناخت ....

بلند شد و دویید سمت دری ک اونو سمت منجیش میرسوند

🦋🦋🦋

بک
چند دیقه بود ک بی حال با چشمانی نیمه باز ی گوشه افتاده بود ...

با بدنی داغ تر از قبل ...

دورو برش بر بود از دود های سیاه رنگ ونفس کشیدن رو. براش سخت تر از قبل کرده بودن ...

درد و کوفتگی بدنش طاقت فرسا بود ... فکر کنم زخم سوختگی کمرش عفونت کرده بود . چراک بیشتر از سری های قبل ازارش میداد ..

صدا هایی به گوشش میخورد اما حتی نمیتونست لب هاشو از هم فاصله بده .. گلوش خشک بودو با هر نفس کشیدن بدجور تیر میکشید ...

حال دوستاش چطور بود .. خیلی سخته ک ندونی دوستت اصلا زنده هست یا نه.......

صدا دور میشد و بک نمیتونست حرکتی از خودش نشون بده . فایده نداشت باید ی کاری میکرد ..

🦋🦋🦋🦋🦋

سوهو- این دیگ چیه

-گیاه اسفناج

𝙱𝚘𝚘𝚔 𝚘𝚏 𝙴𝚕𝚎𝚖𝚎𝚗𝚝𝚜Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz