🦋کتاب عناصر_12🦋

81 26 10
                                    

⭐💬👥

خسته بود ..
بذور از خواب بیدار شده بود و حالا هم باید به آشپز خونه میرفت به کمک سر آشپز

اتاقش رو کاملا مرتب کرده بود و یک نگاه بهش انداخت

و در رو بست و سمت اشپز خونه رفتامروز خیلی کار نداشتن و این خیلی خوب بود

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

و در رو بست و سمت اشپز خونه رفت
امروز خیلی کار نداشتن و این خیلی خوب بود

*********

-این بحث بر میگردن به 4سال قبل اما قبل از اون هم پادشاه خاک و اتش باهمدیگه در جدال بودن
پادشاه مردیه که ....هی نکنه به کسی بگی این داستانووو ... حتی نمیدونم چطوری به تو اعتماد میکنم و اینو میگم

-اجوشی به من اعتماد کن ...دوروزه اینجام ... واقعا که من تنها کسیم ک باهاته

پیرمرد ترسیده بود انگار میخاست زودتر بگه تا از شر کای خلاص شه .. صداشو پایین اورد

-پادشاه به هیچکس میل جنسی نداره ... اما 4 سال پیش یک دختر دیگ مثل تو به اشپز خونه اومد و کمک دست من شد

اون دختر یک دختر خاص بود با قلب بسیار رئوف و چهره بسیااااار زیبا

وقتی که اومد به قصر همه شیفتش شدن .. هم خودش و هم رفتارش

در نهایت مهربانی به هیچ مردی اجازه نمیداد ک سمتش بره

اما پس از مدتی سوگولی این قصر و پادشاه شد
اون زمان قصر خیلی با شکوه بود تنها زماین بود ک پادشاه لبخند میزد ..

قصر پر بود از گل و شادی

تااینکه پادشاه اب تصمیم گرفت که میونه پادشاه خاکو اتش رو بهتر کنه و اونهارو به جنگل خودش دعوت کرد

🦋🦋🦋🦋

«سوهو»

روی میز شیشه ای روبه روش پر از غذا بود ..

اون قصر بزرگ زیر اب خیلی خیلی با شکوه بود ..

اما برای سوهو مثل جهنم بود ... اون داشت عذاب میکشید ، دلش برای خانواده اش تنگ شده بود اما به هرحال چاره ای جز زنده موندن نداشت پس شروع به خوردن تکه خیار روی میز کرد

𝙱𝚘𝚘𝚔 𝚘𝚏 𝙴𝚕𝚎𝚖𝚎𝚗𝚝𝚜Where stories live. Discover now